فراموشیهای یک وزندۀ  تنها با چشمان هزاره

 

 

صدای وزوزش در گوشم بود... در خواب بودم... که شنیدمش... دستم را تکان دادم... شاید برود... نرفت... وصدایش هنوز بود... یه یکباره از خواب پریدم... اما دور نشد... صدایش خواب نبود... با من بیدار شد... وصدای وزوزش ماند... همانجا بود... نزدیک نزدیک به من... برخاستم و نشستم... با من برخاست... ونشست... با صدای وزوزی که هنوز می آمد... چراغ را روشن کردم... در روشنایی گم نشد... صدایش هنوز بود... نزدیک نزدیک... بی آنکه دیده شود... همه جا بود... و گویی هیچ کجا نبود... می خواستم فریاد بزنم... کلافه بودم از صدایش... و می خواستم... و آمدم که فریاد بزنم... که یادم آمد... چقدر گیجم بودم من... فراموش کرده بودم که من کیستم... نگاهی به خود انداختم... دیگرخیالم راحت شد... دراز کشیدم تا بخوابم... صدای وزوز هنوز در گوشم بود... به خواب رفتم.... و بی آنکه دیگر فراموش کنم خود را...  وزمزمه های همیشگی یک وزنده تنها با چشمان هزاره را...

 

 

 

 

     رویای مصلوب من

 

 

      دیروزشب

      در خیابانی که خفته بود به تنهایی

      مسیح ِ خاطره ات را دیدم

      فروافتاده در جوی آب

      با جای زخمی عمیق بر پیشانی ،

      که بسته چشمان ِ بی ترانه اش

      سرد و غمگین

      فرونشسته بود

      به تلخی ِ یکبارۀ  مرگی ندانسته

      تا ابد.

      نمی دانم...

      شاید از آواز ِخیانت ِ یهودا بود

      یا از کابوس ِ این زنگاربستۀ سرد و سنگین

      که هذیان یک بوسه خونین

      بر پیشانی ام حقیقی شد

      و عمق رویای خیابانم

      فرورفته در آرامش طنین قدمهای تو،

      به یکباره

      بر درد بیداری نشست....

 

 

 

 

 

خستگی های یک آدم سواره

 

گفتم : چرا؟... ٬ نپرسیدی برای چی ؟

گفت : نمی دونم... یعضی وقتها یه کارایی می کنه که...

گفتم : مطمئنی... آخه چه دلیلی داشت... نیازی نبود...

گفت : می دونم که چیزی تو ذهنش نیست... اما...

گفتم : هیچی نگفتم...

با خودم گفتم : من دیگه تو این بازی نمی افتم...

                     اگه چیزی بود به من می گفت... پس چیزی نیست...                 

                     اگه این کارو هم کرده باشه ، خوب کرده...

                     حتما یه موضوعی بوده و دیده اینجوری بهتره...                 

گفت : ساکتی...

گفتم : صداشو بلند کن... عزیزمه...

گفت : جدی... اما من ازش خوشم نمی آید...

سرم رو برگردوندم سمت پنجره و زمزمه اش کردم... 

...

گفتم : ممنون... خداحافظ... تا...

وقتی پیاده می شدم در پاهایم احساس خستگی می کردم...

مثل اینکه هزار بار تجریش تا پیچ شمرون رو پیاده گز کرده باشم...

هدفن رو گذاشتم توی گوشم و دیگه تا خود خونه به هیچکس فکر نکردم...

 

 

 

 

 

از قلم افتادن چند فصل در حضیض یک دیدار

 

 

وقتی آمد تمام لباسهایش از عرق خیس بود... نفس نفس می زد... مثل اینکه تمام راه را دویده باشد... دیر کرده بود... خیلی دیر... دررا باز کرد و بی آنکه چیزی بگوید... رفت و روی مبل قرمز همیشگی نشست... درست روبروی من... و شروع کرد به باد زدن خودش...

چشمانش را بست و در حالیکه تند تند نفس می کشید سرش را از عقب به مبل تکیه داد... بعد بی آنکه چشمانش را باز کند گفت : خیلی گرم بود... آنهم توی این ساعت ظهر... وسط تابستان... و با دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد...

چشمانش را باز کرد و نگاهی به من کرد... آمد چیزی بگوید... دید به او خیره شده ام ودارم نگاهش می کنم... طاقت نیاورد و سرش را انداخت پایین... گفت حالا اینهمه لازم بود که بیایم... آنهم توی این گرما... به خدا هلاک شدم تا رسیدم... نمی دانی چه آتشی می بارید... زیاد که دیر نرسیدم... نه؟...

سرم را بر گرداندم به سمت پنجره...

از پشت شیشۀ بخار گرفته ، دانه های برفی که انگار خیال تمام شدن نداشتند به سختی دیده می شدند... 

 

 

 

     این مرگ های مکرر هرروزه

 

 

        در دهانم به زهر می نشیند

        تمام آن دیروزهایی

        که در حقیقت آنروزشان

        لحظه لحظه زندگی کرده ام

        وقتی که می فهمم

        این امروزهای من

        هیچ بویی از حقیقت نبرده اند...

 

 

 

 

 

     نقطه ای در ابتدای یک جمله

 

      نقطه ای  بردار

      سفید و درخشان

      برای برق چشمانم...

      شاید از این نگاه خیره

      و نشسته

      در خاموشی هزارساله

      شراره ای دوباره  برخیزد... 

 

 

 

     مرگ همیشه در سکوت اتفاق می افتد

 

 

      این سکوت را مُثله می کنم

      و جستجو می کنم تمام آشفتگی اش را

      شاید مانده باشد در آن

      کلامی

      آوازی

      ترانه ای

      و یا حتی زمزمه ای...

      اما

      از تمام آن ناگفته های نامرئی

      چیزی بیشتر ازیک  نقطۀ پایان نمی یابم....

 

 

 

 

     نو اسموکینگ پلیز

 

 

      زندگی کوتاه است

      اما من بی هیچ تاملی با لبهایم

      بی وقفه کام می گیرم از لبهایش...

      و مهم نیست که کوتاه و کوتاه تر می شود

      و آتش پایانش نزدیک و نزدیک تر

     می خواهم درونم را

      پر کنم از لحظه لحظه اش

      و تمامش را فرو ببرم

      به عمق این بودن زودگذرم

      شاید بهانه ای گردد برای جاودانگی ام.

      و وقتی به انتهایش رسید

      نفس راحتی بکشم

      و ته مانده هنوز روشن اش را

      در زیر پاهایم له کنم

      و چون برای همیشه خاموش گردید

      آنگاه در نهایت رضایت

      فریاد بزنم :

      مرا دیگر...نواسموکینگ پلیز...