دلم می خواهد بگویی بیا -  همین قدر بی بر و برگرد یعنی-

نه اینکه از پس حرف های نگفته ات بخوانم که باید بیایم.

پ.ن:  همین طوری آمدن خوبیت ندارد خب. 

وقتی که هستی: همه رویا هایم پر ابرهای پنبه ای قلنبه قلنبه می شود که از بعضی فاصله هایشان آسمان آبیه آبی پیدا ست.

 

پ.ن: گیرم وقتی نیستی ......................

ولش کن وقتایی که نباشی نوشتن نداره. یعنی دیگه دل و دماغش نیست.

- یاد فروغ افتادم: سهم من٬ سهم من ٬ آسمانی نیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد.

 

 

      شبیه به وقتی که خدا زندگی اش نیست

 

      هست  و یگانگی بی مانند

      داشته ها

      نه همچون زندگی

      و دست های شبیه به شبیه زنندگی

      همچون مارپیچ منحصر اشاره...

      هست و یگانگی بی مانند

      دیده ها

      نه همچون آدم

      و قالبی از آدمی بی بهشت و جهنم

      همچون سیاه و سفید بی بدیل نگاه...

      هست و یگانگی بی مانند

      گفته ها

      نه شبیه به هیچ

      و نه همانند همۀ پرهمهمۀ ممتد

      همچون سکوت

      و درست شبیه به وقتی که خدا زندگی اش نیست...

 

 

 

 

 نامه یه یک دانیال از طرف دخترک

 

- قبول کن که سخت است که آدم به خودش نامه بنویسد و بخواهد جانب اعتدال را هم در نظر داشته باشد... و حواسش به همه چیز هم باشد... با این حال نوشتم... و  نوشتن از نگاه دیگران در مورد خود. سخت است و جانکاه...

 

 

شاید باید بدانی که گاهی وقتها نمی توانی آنگونه که می خواهم باشی و فکر می کنم حتی آنگونه که خودت می خواهی... گاهی وقتها عکس العملهایت ، جوابهایت، و حتی سوال پرسیدن هایت آن چیزی نیست که می خواهم و دوست دارم که آنگونه باشد... گاهی وقتها از این همه دور بودن ، سرد بودن، و درونی بودن شخصیتت با آنکه می توانی نزدیک باشی٬ گرم باشی ، و بیرونی باشی ناراحت می شوم و در دل خودم غصه می خورم... گاهی وقتها نمی دانم که چرا نمی آیی و زنگ نمی زنی و احساس می کنم که هرگز به فکر من نیستی و فراموشم کرده ای و همه چیز را دروغ گفته ای... و بعضی وقتها نمی دانم اینهمه بودن و نزدیک بودن و حتی رساندن من به خانه و برگشتن اینهمه راه هزار مورد دیگر برای چیست... باور کن نمی دانم اینهمه نبودن و اینهمه بودنت برای چیست... گاهی وفتها فکر می کنم که داری بازی می کنی و هدفی ناشناخته و اسرار آمیز دار ی از اینهمه بودن و اینگونه بودنت و این است که می ترسم و گاهی وقتها فکر می کنم تو مقدس ترین و معصوم ترین و صادق ترین آدمی هستی که تا به حال دیده و شناخته ام... گاهی وقتها چنان حسی داری که فکر می کنم تا ابد با من می مانی ُ در بهترین حالتش... و گاهی وقتها چیزی می گویی یا حتی نمی گویی و من متوجه می شوم از روی حالات و رفتارت که برای یک لحظه دیگر که می آید برای همیشه رفته ای و مرا تنها گذاشته ای... گاهی وقتها از اینکه اینهمه با تو بوده ام و اینهمه خاطره ساخته ام می ترسم ٬ از اینکه یک روز این خاطرات ادامه نیابند و به هر دلیلی قطع شوند و نمی دانم با تمام این روزها و سالها که تو ، لحظه لحظه من شده بودی چگونه کنار بیایم و فراموش کنم... گاهی وقتها از آینده می ترسم... از آینده ای که در ادامه این گذشته نباشد... می فهمی... نامرد... آشغال... نمی دانی که حالا دارم اشک می ریزم... حق ندار ی زندگی من را تباه کنی... حق نداری کاری کنی که روزهای خوب من بد شود... حق نداری بد باشی یا خوب نباشی و مرا ناراحت و اذیت کنی... حق نداری حالا که می خواهم به تو تکیه کنی ، خالی کنی و مرا تنها بگذاری... با تمام اینها که گفتم فکر می کنم که اگر نباشی آب از آب هم تکان نمی خورد و خیلی زود همه چیز عادی می شود و خوب، انگار نه انگار که نبوده ای هیچوقت... من قوی تر از آن هستم که فکر می کنی و حتی فکر می کنم... گاهی می گویم تو همانی هستی که همیشه آمدنت در ذهنم تصویر و حک شده بوده است و گاهی می بینم که هیچ شباهتی با آنکه می اندیشیدم همیشگی من است نداری... گاهی می گویم تو هم یکی مثل تمام مرد ها هستی که حرفهای خوب می زنند اما وقتی به پای عمل می رسد از همه بدتر می شوندو تمام حرفهای خوبشان را فراموش می کنند و گاهی فکر می کنم که تو بهترین مردی هستی که یک زن می تواند با او باشد و بتواند فکر و اندیشه مستقل داشته باشد و خودش باشد بی آنکه زندگی اش را از دست بدهد... گاهی وقتها فکر می کنم که تو کی هستی و از من و زندگی من و حتی خانواده من چه می خواهی... برای چه اینهمه مدت مانده ای و خواسته ای که بمانم... در سر تو چه می گذرد... راست می گویی یا دروغ... آدم هستی یا مارمولک یا عوضی... کی هستی؟... کی هستی؟... با تمام این اما و اگرها و نداستنها و شکها و تردیدها ،می دانم که نمی خواهم بگویی که کیستی و چه می خواهی، فقط می خواهم که خودت باشی... همانی که می شناسم و دوستش دارم با تمام اطمینانم...

 

 - فکر می کنم ادامه دارد...

  

 

 

به همان فرانسیس دیشبی اگر حسش را دارد.

 

..............................................................................

...................................................................................

.......................................................................................

...............................................................................

.........................................................................................................................

..................................

..........................................................................................................................

.............................

.....................

................................................................................................................................

........................................................................................................................

...............................................................................................................................

................

.....................................

......................................................

..............................................................................................................................

................................................................................................................................

...............................

 

چیز هایی را که توی چند خط بالا نوشتم حتی خودم نمی توانم بخوانم از رویش،اگر خواندنی باشد فقط تو می توانی .. اگر حوصله داشتی بخوانش لطفا و اگر زحمتت نبود به زبان آدمیزاد بنویسشان که خودم هم بخوانم.

 

پ.ن: یه دفعه به ذهنم رسید . این پست این مدلی. نمی دونم شاید به نظر بیاد شوخیه مسخره ایه یا سر کاریه یا مثلا از زیر پست در رفتنه یا مثلا بازیه. ولی منظورم اینا نبود. دوست دارم بگی و بفهمم جای این نقطه چین ها چی نوشته می شد خوب بود؟  یا ترجیحت چه چور متنی بود ؟ چقدر منفی - چقدر مثبت؟ چقدر صمیمی - چقدر دور؟ چقدر راحت- چقدر با ملاحظه؟  اصلا از طرف من یه چیزی برای خودت بنویس مثلا.

به فرانسیس* دی . دات . هارتفیلد

 

انشاء در باره دوست داشتنی ترین کاری که الان می خواهید انجام دهید که حال و هوای غمگینتان را عوض کند:

می خواهم  روی تخت دراز بکشم . بالشت را بغل بگیرم . وهمین طور که احساس می کنم بیچاره ترین دخترک دنیا هستم .  اشک بریزم آنقدر تا آبشار شوم.

 

 

پ.ن: گیرم نوشتن معجون معرکه ای است  برایم.

پ.ن: گیرم این آقای عصبانی طبقه پائین مهربان هست که هیچ، قدش هم بلند است.

* منظورمان از این فرانسیس همان ناخدای معروف است اینجا.

 

می گویندگی های یک روز برفی و شب حرفی

 

می گویند : بودن یک وظیفه واقعی به خواستن آن است و دیدن یک حس واقعی به نخواستن آن... که حس واقعی اگر باشد در هر شرایطی خود را بروز می دهد... نشت می کند ...نفود می کند... و تراوش... و رمین و زمان را آغشته می کند... اما هر زمان و هر گونه که خود بخواهد...

 

می گویند : کوشیده ام که سراسر احساس باشم و نه وظیفه... که نهایت وظیفه ابتدای احساس است و ابتدای وظیفه ٬ ویرانی نهایت احساس...

 

می گویند : سفیدی برف چشم را می زند... می پرسم : سیاهی شب چی ؟

 

می گویند : آنچه مهم است حضور است و تمام بهانه اش ٬ لمس ِ این بودن... و قرار نانوشته اش این است که اگر مرتب بود پریشانش کن با یک لمس و اگر پریشان ٬ مرتب کن با لمسی دیگر... آنچه مهم است حضور است و تمام بهانه اش ٬ لمس ِ این بودن...

 

 

  - بداهه نوشتم بی تامل اما گویی زیاد نوشته ام و یا شاید زیاده... هیچ کس نمی داند که این اسب وحشی تا به کجا خواهد رفت... شاید تا دشت سبز آرامش... شاید تا گیسوان پریشان باد...

 

 

 

به فرانسیس دی . دات . هارتفیلد

 

 

بس که توی دست و پا بودند امروز کوتاهشون کردم.

لعنتی  قرارمون بود همیشه تو موهایم را مرتب کنی.

 

 

پ.ن: گیرم فریبا جون گفت : وای دخترک خیلی ماه شدی!!

 

به فرانسیس دی . دات . هارتفیلد.

 

 

اگر دنیا فقط کمی کوچکتر بود هر شب نامه ای را که می نویسم برایت به یک نشانی می فرستادم ، شاید یکیشان نشان تو بود.. خدا را چه دیدی؟

 

 

پ.ن: فردا به شیوه آقایان طبقه پائین غذا از بیرون سفارش می دهم در ضمن. شاید در پاگرد پله ها آقا عصبانیه را هم دیدم .شاید جرات کردم بگویم سلام . شاید جواب هم بدهد. شاید از سر و صدای خانه بغلی گلایه هم بکنم. شاید محل به حرف هایم ندهد. شاید فردا همان ماکارانی امشب را خوردم اصلن.

پ.ن: یک خط پست به نظر شما خوبیت دارد سه صفحه پی نوشت داشته باشد؟

 

 تاملاتی در باب معمای معادلات چند نقطه ای خدا

 

 

 - نقطه چیزی است که نه عرض دارد و نه طول... نه ارتفاع دارد و نه عمق... نقطه چیزی است ٬ نقطه چیزی نیست... نقطه خداست...

- خدا چیزی است که نه دیده می شود و نه شنیده... نه مکان دارد و نه زمان... خدا چیزی است ٬ خدا چیزی نیست... خدا نقطه است...

 

 

 نقطه آغاز همه چیز است... در ابتدا که هیچ نبود...

 نقطه پایان همه چیز ایست... آنگاه که همه چیز باشد...

 

 

 

 - گویی نقطه ها در اندیشه ما رسوب کرده اند و چسبیده لاینفک شده اند به کلمات... تولد نارسشان کم مزید مشکل بود که عجیب الخلقه هایی زاییذه اند نادیده... این روزهایم پر شده است از لام نقطه دار و ف دسته دار ٬ ه چهارچشم و آ ...

- قرعه به نام این نوشته افتاد و دیگری گویی هنوززمان می خواهد... نوشته اش را قبلا نوشته بوده ام وکامل شد برا یخوانده شدن...   

 - داشتن یک نقطه و فقط یک نقطه تمام زندگی است...