1.

پنج شنبه های نیلی را دوست دارم

تعدادشان زیاد نیست

ولی به خاطر همین هاست که نارنجی هایش را زیر سیبیلی رد می کنم .

 

 

2.

آقا اجازه! توی دستشان خرمالو جا نمی شود ، که با ترکه افتاده اید به جانشان.

پشت بند تاول هایش هی دل ما را دست دست می کنند.

 

 

3.

تمام شد.

25 سال از زندگی ام را دیگر ندارم . 

حالا می خواهم درخت باشم  با هدهدی روی شانه هایم ،

و عبور درناها را دوست داریم.

 

پ.ن.: دختر های بدجنس ، هر سه شان گفتند پرستو ،

 

به فرانسیس

 

 

وقتش شده است که شعر بنویسم . از صبح هوسش را کرده بودم و هی دست نداده بود. حالا آن آقای طبقه  پائین که دیر تر می آید و بلند بلند می خندد ، خوابیده ، و آن آقای مشکوک تر اخمو تر هنوز مونیتورش روشن است و من دل وجرات دارم که بیدار باشم. با این کاغذ و مداد دستم برای بار 34 ام شاید جا به جا می شوم . می خزم زیر میز ناهار خوری 8 نفره استیلمان و هی دلم می خواهد شعرم بگیرد زود تر .

 

 

پ.ن.: انگار شعر همین باشد : من هی برای تو بنویسم و تو !!... نیستی.

پ.ن.2: بارا بارام...

 

 

جایی می خواندم – که اتفاقن جای معتبری هم بود - : صفت ها را بین دو خط فاصله نباید نوشت . حالا فکر می کنم انگار خیلی چیز هایم بین دو خط فاصله گیر کرده است. این روز ها لای دو خط فاصله به آسمان تکیه می کنم حتی...  

 

 

پ.ن: -فاصله-

 

    این روز هزار سال است که بر مرز این شب گونه می ساید

 

 

      ایستاده ام

      و گویی هزار سال گذشته است بر من،

      و هزارکهکشان  

      رد گم شدۀ نبودگی.

      نقطه به نقطه از من

      و فراموش بر این سفیدی خسته بی پایان

      و چه دور

      و چه گذشته...

 

      نشسته ام

      جدا از این دستان

      چشمان

      و گیسوان اشاره به آسمان

      ازهراسی هزاره

      که ریشه دوانده

      نا گفته

      نا نوشته

      ناخوانده

      با سایه ای

      که اکنون

      سنگین این گرده خمیده رنجور گشته است...

 

      خفته ام...

 

به فرانسیس

 

یادت هست آن اتاق خانه که کوچکتر بود را انباری کرده بودیم هنوز هم انباری هست ، گیرم شلوغ تر .

یادت هست آن اتاقمان که بزرگتر بود و پنجره داشت به حیاط  و از جلوی در به اندازه 2 قدم فیلی که می رفتی به سمت  شمعدانهای پایه بلند سفره عقدمان، پای آن تخته چوب گردوی رنگ شده دو نفره، دقیقا سرامیک سوم لق شده بود؟..... حالا سرم را می گذارم همانجا ، درست زمانی که آن آقای ساکن خانه پائین که عصبانی تر ست و اگر موقع آب دادن گلدانهای توی راه پله ببینمش، حالا حالا ها ترسم نمی ریزد که بگویم سلام، کامپیوترش را روشن می کند .

 

لابلای کلیک های موس شهیار قنبری می خواند:

 از تو  نوشتن قدغن                 گلایه کردن قدغن

 

 

 

پ.ن:امروز فهمیدم من و آنجلینا جولی با هفت سال تفاوت سن تو یک روز متولد شدیم و در نهایت بیچارگی از این موضوع خیلی خوشحالم .... واقعا چیش ممکنه خوشحال کننده باشه ؟؟؟؟ 

به فرانسیس

 

چند وقت توی این خانه صدای مرد نیامده بود ؟ چقدر صدای مرد توی خانه خوب ست . حس امنیت می دهد به آدم .

من دیشب حس امنیت کردم و خیلی مزه داد  و تا خوابم ببرد هی نگاه کردم به لامپ خاموش آشپز خانه و هی دلم غنج رفت از این شجاعت زنانه ام که گم وگور شده بود مدت ها. چقدراین خانه های جدید خوب ست . این دیوارها و سقف های نازک که همه چیز ازشان رد می شود خوب ست. چقدر این مالک طبقه پائین خوب ست که خانه اش را اجاره داده است دوباره . چقدر خانه دو طبقه خوب ست . چقدر مرد همسایه  داشتن خوب ست . چقدر مامانشان که قربان صدقه پسر هایش می رود خوب ست. چقدر خنده ی مردانه  نمی دانم کدام پسرش خوب ست . چقدر 3 صبح که بیخواب می شوم انعکاس نور مونیتور روی پنجره خوب ست. چقدر روی سرامیک که دراز می کشم بگو مگوی برادر ها خوب ست. صدای قابلمه هایی که به در و دیوار می کوبند خوب ست. بوی برنج ته گرفته خوب ست . صدای زنگ تلفنشان که دیر برمی دارند خوب ست. هر شب دوش گرفتنشان خوب ست . صدای این لوله های آب کهنه خوب ست. چقدر نیمه خانواده ی ساکن طبقه پائین که سه نفرشان به تناوب رویت شده اند و صدای مردهایشان کلفت ست و بلند ست و سیبیلو هستند و اخم می کنند و مامانشان می خندد ، خوب ست .

 

پ. ن: ندارد.