من  و نقطه ها و انقطاع یک سفیدی مچاله در باد

 

    

     ورق می زنم خود را

     و دیروزهای گمشده خود را

     فراموش شده

     در جایی

     درست به نزدیکی همین زمزمه گر بی واسطه گفته ها

     و به جستجوی نشانه ای

     یا فقط اشاره ای شاید

     از خود

     واز آنچه گویی گم شده است

     از من در بی انتهایی این روزهای ورق خورده تنها

     که نیامدند

     و نگذشتند

     ونمردند

     و پرنشدند

     هیچگاه

     از نقطه ها و گفته ها و سطرها

     و گویی می فهمم

     از نبود تمام ناگفته ها

     و نیستی تمام  نانوشته ها

     و از سکوت غبار گرفته این سفیدی خسته

     و از درد ندانسته عددی

     که به یکباره می پرد

     به عدد ناهمسایه فردایش

     و از این انقطاع نفس گیر،

     بی هیچ نقطه و گفته و سطری

     که خبر سفیدی مچاله ای در باد است

     و حدیث دوردستی این دستان خالی

     گویی می فهمم گفته اش را

     اما نمی گوید ناگفته اش همیشه اش را

     که بیهوده می جویم خود را

     زندگی ربوده است مرا

     یک بار پیوسته دیگر

     بی هیچ انقطاعی

     و تنها به عشق مرگی

     که هیچگاه چون من

     آغوشش را تجربه نخواهد کرد...  

 

 

- برای نانوشته ای که نانوشته می شد و روزهای سکوتش... و تمام آن سفیدی خالی مانده از من که نمی دانم چه می توانست باشد اگر می بود و نوشته میشد... یا همه چیز و یا شاید هیچ... و انقطاعی که گویی دور کرده است مرا از خود آن روزها... همچون فاصله ای ناچیز اما همیشگی میان دو کهکشان...

شاید دوباره ای باید... خود را نوشتن هیچگاه آسان نیست... گم شدگی را که عین فاجعه است و ابتدای بی انتهای تمام نانوشته ها...

 

 

 

 

 

    بادبادک اینجا فقط آسمان است

 

 

      درناخودآگاه پرواز بود

      که در عمق چشمانش دیدم

      تمام ناگفته همیشگی اش را...

      دیگر هراسی نیست

      هرچه باشد بالاتر پرواز

      وهر لحظه خواهد کله کردن

      دراین بی زمین بی انتهای آبی

      به هر طرف که  چشم آوری

      فقط آسمان است...

 

      - وقتی چشمها می لرزند... حقیقت فوران می کند...

 

 

 

 

   متروک چشمانم خانه مرگ است این روزها

 

 

     مرگی آمده است

     و خانه کرده است در چشمانم

     و مچاله می کند

     و به آتش می کشد

     و می درد

     نگاه مرا

     این روزها...

     گویی او نیز سهم خود را می خواهد

     همچون این آشفته کرکس روزگار...

 

 

 

     - گله ای نیست...اما هراسی در من است... از روز بی مرگی چشمان  و تنهایی ابدی این حدقۀ خالی...

 

 

 

 

 

نوشتن از تمام آنچه که دوستشان داریم


اولش فکر کردم که چه سوال سختیه... و شاید یک نفر دیگر بهتر بتواند شباهتها را پیدا کند کسی که بتواند از بیرون و به عنوان یک ناظر نکاه کند... اما وقتی فکر کردم دیدم که من با بعضی شعر ها... نوشته ها... و فیلمها و شخصیت های آن فیلمها بیشتر احساس نزدیکی می کنم... بیشتر دوستشان دارم... نه اینکه خود آنها باشم... و یا حتی دقیقا مثل آنها... شاید نوعی تعلق خاطر... و وقتی خوب دقیق شدم ، دیدم که این علایق به خاطر اشتراکات ذهنی  با آنهاست و نه تضاد ها که گاهی باعث جذب می شوند... دیدم که بعضی هایشان چیزی شبیه به ایده آل هستند... یعنی چیزهایی که دوست دارم باشم... یا می خواهم بشوم...
فکر کردم و چند تایی از آنها را پیدا کردم...
مثلا من یک زمانی عاشق شخصیت اصلی نمایشنامه " بازگشت به دمشق" اثر اگوست استریندبرگ بودم... حس می کردم تمام حرفهایی را که من می خواستم بزنم... او به خوبی می گوید... و فکر می کنم هنوز هم همینگونه است... یک ایده آل بود... و فکر می کنم دست نیافتنی... چون آنگونه بودنش هزینه زیادی داشت... باید از همه چیزش می گذشت... شاید فقط با مرگش می توانست هزینه اش را بپردازد... در نمایشنامه حتی اسم هم نداشت... یعنی اسمش ناشناس بود... و دیالوگهایش را با این اسم می گفت...
یا مثلا وقتی شعر < در آستانه > شاملو را خواندم حس عجیبی پیدا کردم... آن موقع ها زیاد نمی نوشتم و بیشتر می خواندم... وقتی این شعر را خواندم احساس کردم که همه آنچه را که فکر می کنم و همه آنچه را که می خواهم و حتی نوع نگاه من به زندگی... به آدمها... به ایده آل ها... مرگ زندگی... و حتی چرایی زندگی کردن و خیلی چیزهای دیگر را همانگونه که من می خواهم در این شعر گفته است... گویی از آخرین شعر های اوست... و گویی خلاصه تمام آنچه که در زندگی می خواسته بگوید و به خاطرش زندگی کرده است... شعر عجیبی است... هر چند فکر می کنم اکنون نوع نگاه من به زندگی و درک چیستی آن با آن روزهای خودم و آن شاعر و شعر ، اندکی متفاوت تر شده است... شخصی تر شده است... بالاخره هر انسانی دارای یک زندگی منحصر به فرد است که در زمان و مکان خاص خودش اتفاق می افتد... و باید بالاخره روزی و در جایی به نگاه شخصی و منحصر به فردش به تمام زندگی برسد... یگانه شود... گویی برامده از همه انسانها باشد ولی هیچکس نباشد...
چه سوال خوبی بود... خیلی موارد دیگر هم پیدا کردم... اما بعضی هایشان مربوط به زمانهای دورتر هستند و برای یادآوری جزییاتشان نیاز به زمان بیشتری دارم... اما حتما در موردشان خواهم نوشت... مثلا یک فیلم هست که هرچه فکر می کنم اسمش یادم نمی آید... اما تمام نماهای آن توی ذهنم هست... و از آن فیلمهایی بود که هنوز هم دوستش دارم... یادم بیاید در موردش می نویسم...

فکر می کنم موضوع خوبی است که شاید بشود بیشتر در موردش... نوشتن از تمام آنچه که دوستشان دارم ...


دیگر اینکه در مورد خودتان هم شاید باشد شعرهایی... نوشته هایی و فیلمهایی که حس نزدیکی بیشتری با آنها داشته باشی... اگر پیدایشان کردی بنویسشان... 

 

 

 

 

زمان هیچگاه با من نیست


می اندیشم که گاهی در یک لحظه، یک جمله برابر می شود با هزارسال گفته و نوشته بی وقفه من.
و چه سخت است که زمان هیچگاه با من نیست...
و این منصفانه نیست...

 

 

 

دریای حیران هزاره

 
فردا مرا تولدی دوباره خواهد بود...
تولدی دیگر٬
و درست از همین نقطه که افتادم بر خشکی....

 


- دیگر این لبهای گشوده می دانند که این ُتنگ َتنگ بی انتها و این باله های قرمز بی تکرار ، حدیث  هزار دریای مواج حیرانی اند....

 -خوب این نوشته در اصل فقط یک خبر  بود... یک روز قبل از پایان امتحانات کتبی من... و اینکه فردا تمام می شود....
اینکه انسان همیشه باید از همان جایی که تمام کرده شروع کند... درست از نقطه ای که یک ماهی خسته از درون تنگ خویش به بیرون می پرد... پی نوشت هم دارد از همان ماهی می گوید که افتاده بر خشکی و دریافته است که همان تنگ کوچکش به اندازه یک عمر برای دانستن معما داشته است... و معمایی عمیق تر از هزار دریای مواج... نادانسته های دریا که جای خود دارد... باور کرده ام که زندگی با تمام سادگی اش و گذر چون برق و بادش ٬ پیچیده تر و دست نیافتنی تر از آن است که تا به حال فکر می کردم...  
حالا این ماهی و این حدیث لحظه آخرش و این تنگ و دریا و این حیرانی ناشناخته های بی فاصله و نزدیک... و آن ندانسته های همیشه ندانسته دور... چه ارتباطی به من و حس من و هزار موضوع دیگر دارد همه اش در دیروزهایی که رفت نهفته است... دیروزهایی که خودت بهتر می دانی همه اش را... اما فقط می توانم که بگویم حس کلی اش در عین حیرانی برای من خوب بود... و برداشت مثبتی داشت...
اما هیچکدام مهم نیست و تنها چیزی که مهم است پایان این ترم من است و امتحاناتش و فرصتی که دوباره برای من ایجاد خواهد کرد برای بیشتر بودن با تمام آنچه که دوستشان دارم... فرصتی که مهیا می کند همه چیز را برای تولدی دوباره...
ما که آمدیم تا اگر شد دوباره متولد شویم...  تو نیز اگر می خواهی اراده کن...