شب ایستاده است در آن سوی پنجره با عطر تو

      نفس زندگی را حبس می کنم در سینه ام
      و مرگ را  ها  می کنم
      بر پشت شیشه سرد این پنجرۀ بی روزن...
      سالهاست که از رقص این انگشتان
      جز نقش نیستی
      زایش دیگری نمی بینم ...

 

 

 

     بوسه های معلق

 

 

      چه نفس گیر شد

      امروز     

      از بوسه ات که به یکباره

      جا به جا  گشت ،

      وقتی که نشسته بودند پاهایم

      بر افتادنی ترین صندلی خاطره ات....

 

 

 

      - چرا بر این در که می چرخد به اجبار بر مدار نیستی، دیگر هیچکس خاطره نمی نویسد...

 

 

 

 

دروغگوی بزرگ در شش روز آفرید ما را

روزها می گذرند از پی یکدیگر
با خبر هایی که هیچ نیستند...
و چیزی نمی گویند
به جز نفی خبرهای آورده روز گذشته شان
خبری به دنبال خبری دیگر
و دروغی از پی دروغی دیگر در بطنشان...
مانده ام
اولین خبر را
جز خدا
چه کسی می تواند آفریده باشد....

 

  -  روز های خوبی نیستند این روزها...

 

لحظه ای بود آغشته به یک تلخی ندانستۀ مبهم

 

هیچ کس خوشبخت تر از کشیشی نیست که پای اعترافات یک محکوم به اعدام نشسته است... که فقط حقیقت را می شنود... و فقط در همین لحظات پایانی است که حقیقت بی هیچ فریبی گفته می شود... نه به قصد فریبی دیگر، که فرصتی نمانده است... و گویی فقط برای لحظه ای آرامش... و هیچ لحظه ای حقیقی تر از لحظه کوتاه قبل از مرگ نیست که در آن لحظه تمام حقیقت زندگی به یکباره از پیش چشمان می گذرد و درک تمام زندگی در آن لحظه میسر می شود... بی آنکه مهم باشد که بعد از آن چه خواهد شد...

کشیشی این بار خود اعتراف می کرد در برابر خویش وقتی که میرانده بود خود را بی هیچ گناه دانسته ای، که تجربه اش چه آغشته بود به یک تلخی ندانستۀ مبهم... و چه کوتاه بود و گویی چه دست نیافتنی... و اکنون با چشمان گشوده باید بی وقفه دنبال کند رد بی پایان این زندگی را به جستجویش... تا شاید دوباره بر تجربه پایانش بنشیند... شاید...

 

 

 

 

س.ن. :( سر نوشت... یا همان پی نوشتی که اول متن می آید....) 

اول اینکه نمی دونم چرا اینهمه طولانی شد... پس مجبور شدم پستش کنم به جای اینکه  پیام بذارمش...

دوم اینکه لحن نوشته اولش رسمی است و در انتها لحنش همه چیز است به جز رسمی... و اینکه چرا اینجوری شد را نمی دانم... ما که فقط می نوشتیم... بقیه اش را نمی دانم...

سوم اینکه : پیامها اسم داشته باشه، خوبه... چرا... شاید بدون هیچ دلیل خاصی...

 

چهارم اینکه : فکر می کنم این شعر رو باید بیشتر شنید تا خوندش ، شاید زیبایی اش در ملودی و آهنگش باشد ... ولی با نظرت موافقم... که دوست داشتنی نیست... همونطور که نوشتم بودم یه جورایی ته ته خطه... اما گاهی ته خط رفتن خوبه... و این شعر هم برای همون موقع هاست... بالاخره ته خط هم عالم خودش را دارد و اسباب و وسایل خودش را می طلبد....

 

پنجم اینکه : خودت موضوع و حس نوشته ات رو بهش اشاره کردی... اما راجع بهش ننوشتی... یعنی پیداش کرده بودی و فکر می کنم این قوی ترین حست نسبت به دیگر موضوع های امروزت بوده و می شده ازش یه نوشته درآورد... دیگه از این موضوع و حس قویتر داریم که بشه راجع بهش نوشت : مرگ نانوشتگی... خودش یه پسته و حسی که داخل همین نفی نوشتنه خیلی جای حرف داره... موضوع نوشتنت می تونسته همین باشه... 

 

 

 

 

مرگ نوشتگی

تاملاتی در باب اینکه چرا یک نوشته چنین طویل می شود...   

 

اون روز فرصت نشد... یا فراموش کردم یا شاید هم آنقدر حرفهای مهم تر بود که نوبت به این نرسید... ولی الان که می خواهم در موردش بنویسم باز هم فکر می کنم که اصل قضیه اش هیچ چیزی نیست... اما مهم بوده است...

اونروز هم در کیفم بود... و الان هم که پای کامپیوتر نشسته ام و دارم روی اون استوری رییل فیلمنامه دختره که معلوله کار می کنم ، همینجا روی میزه و دارم ازش به نحو مفیدی استفاده می کنم... تصور کن که یه کاغذ A4  که روی اون یه جدول با بیستا مربع باشه... در حدود 4 سانتیمتر در 3 سانتیمتر هر کدوم از مربع ها... فکر می کنم دیده باشی و توی دانشگاه استفاده کرده باشین ازش... بالای صفحه اش نوشته استوری برد اولیه... و thumbnail  های دکوپاژ رو توی اون مربع ها به ترتیت طراحی می شود... همین... چیز عجیبی نبود... اما برای من مهم بود چون یه تاثیر عالی داشت... چون قبلا شروع می کردم تقریبا توی همین اندازه و شاید هم یه کم بزرگتر از این مربع ها استوری بورد می زدم با این تفاوت که توی کاغذای جداگانه ، یعنی هر تصویر توی یه کاغذ کوچیک جدا از هم... و از آنجایی که همه چیز ، مخصوصا حضرت کاغذ در پیش من قاطی پاطی می شه و هیچوقت نمی تونن مرتب کنار همدیگه باشن... باعث می شد که من همیشه این مشکل رو داشته باشم که بعد از یک وقفه و قاطی شدن کاغذا ، باید دوباره از نو شروع می کردم و دفعه جدید مطمئنا اندازه کاغذ و نوع مداد و رنگ و همه چیز عوض می شد... این بود که نمی تونستم یه روند منسجم رو برای یه این کار دنبال کنم... اما اینا مشکل رو حل کردن... اولین خوبیش اینه که بیست تا تصویره توی یک صفحه که هیچوقت از همدیگه جدا نمی شن و می شه با هم دیدشون و یه جورایی فیلم رو از روی کاغذ تصور کرد... دیگه اینکه اندازه مربع ها زیاد بزرگ نیست و آدم در عین رعایت جزئیات لازم از خیلی از جزئیات غیر لازم صرف نظر می کنه و این باعث می شه که طراحی هر مربع زیاد وقت نگیره... و اگه لازم شد یه طراحی پاک بشه ، راحت این کار صورت بگیره... کل فیلمنامه سرکار علیه که نوشته بودید و باید همین جا از شما بابتش دوباره تشکر کنم که خیلی کار من رو پیش انداخت و کمک کرد ، فقط در دو صفحه A4  یعنی در حدود چهل مربع با حساب تکراری ها  ، دکوپاژ و طراحی اولیه شده است... که خوشبختانه از آن روز که طراحی شده تا به حال هنوز گم نشده و شاید ده ها بار بهش مراجعه کردم و ازش استفاده کرده ام و این برای من یعنی پیدا کردن یه راه خیلی خیلی مهم و خیلی خوشحال کننده که باعث شد اون پست رو بنویسم در وصف حس شادی مضاعفش و فقط از برای تقسیم با خواننده محترمه آن سطور روانه کنم...

 اینها که گفتم در مورد این استوری بورد اولیه که فکر می کنم برای شما تکرار مکررات بوده باشد... اما برای ما که تازه فهمیده ام اصولی کار کردن شرط اول یک کار موفق است ، تازگی دارد... و دیگر اینکه این صفحه تقسیم شده معجزه گر از کجا به دست ما رسیده که دیگر معلوم است... استاد درس کارگردانی آمد سر کلاس و سه نوع از این جدولها را آورد و گرفت بالا ، اولی همین استوری بورد اولیه بود... دومی : استوری بورد موقت... و سومی استوری برد اصلی... که این سومی را شخص شخیص و محترم استوری بورد من و یا استوری بورد زن... بسته به جنسیتش اجرا می کند... دومی را باز هم همین استوری بورد من و زیر نظر کارگردان هنری اجرا می کند... اما اولی را تاکید کرد که حتی اگر طراحی هم بلد نباشد و چشم چشم دو ابرو بکشد ، باید خود کارگردان و فقط خود کارگردان اجرا کند... و گفت : کارگردان یعنی این... یعنی این صفحه... و اینجا بود که ما علی رغم عدم اعتقاد به روشهای موثره دیگران و علی رغم شک ذاتی مان به این توصیه ها ، از این جمله کارگردان یعنی این... یعنی این صفحه خیلی خوشمان آمد... این بود که ابتدا با اکراه پذیرفتیم... اما وقتی در عرض یک ساعت و فقط یک ساعت ، کل فیلمنامه را در کمال راحتی و مسرت دکوپاژ نوده وطراحی نمودیم و بعدش با خیال راحت برای خودمان چایی ریختیم و در حین چایی خوردن به شاهکار فوری مان نگاه کردیم... در ته دل به چنان شادی زاید الوصفی نایل گردیدیم که کم مانده بود تمام اینها را که اینجا نوشته ام و تمام این توضیحات را فکر می کنم در هزار sms  برای شما ارسال کنیم... خدا به شما رحم کرد که توانستیم شادی مان را کنترل کنیم... خلاصه این حس ماند در ما تا شب شد و ما چکیده و خلاصه و به اصطلاح لُب مطلب را در آن پست نوشتیم و با هزار ذوق به نیت آن هزار sms برای تقسیم عادلانه و مساوی نصف به نصف حس شادیمان ، روانه دنیای مجازی کردیم تا به رویت خواننده مقصودمان برسد... امابه دلیل عدم آشنایی قبلی و بعدی با یک فقره استراتژی حالی شونده با زور که هنوز هم نمی دانیم چیست و خدا عاقبت ما را به خیر کند ، چنان بر راه خطا رفتیم که ماتم مان شبیه به روزی که  هزار sms  برایمان رسیده باشد اما همه خالی باشند ، گردید...و به قولی شادی هزار راه یافته مان بر آوار نشست...  این بود تمام ماجرای آنچه ( نه آنکه ) ما را دریا کرد... والسلام...

 

 

 

   ته ِ ته ِ یه آغاز 

      

   با کوچه آغاز رفتن نیست

   فانوس رفاقت روشن نیست

   نترس از حضور هجومم

   چیزی جز تنهایی با من نیست

 

   وقتی تو نباشی من به من مشکوکم

   به هر گل ، به هر سایه روشن مشکوکم

   مشکوکم به اشک کبوتر ، مشکوکم

   مشکوکم به خواب خاکستر ، مشکوکم

   بی تو به کابوس و به رویا مشکوکم

   به شعله ، به پروانه حتی مشکوکم

 

   ترسم نیست بی تردید از جاده   ازسایه

   تاریکه ، تاریکم ، من از من می ترسم

   من از سایه های شب بی رفیقی

   من از نارفیقانه بودن می ترسم 

 

 

 - اون ترانه هه رو برات نوشتم... نه اینکه بخواد اون نوشته قبلیه رو ادامه بده یا هر چیز دیگه ای... فکر کردم شاید دوست داشته باشی بخونیش... خودم فکر می کنم ، ترانه‌هه آخر خطه... حتی فارغ از من و تویی که توش تکرار می شه... یه جورایی گیرش به خود ِخود ِزندگیه... و به تموم چیزایی که اونو می سازن... مثه رسیدن به ته ِ ته ِ یه پایانه... و شاید رسیدن به اول ِ اول ِ یه آغاز... چیزی که توی هر لحظه زندگی اتفاق می افته و هیچکس متوجه اش نمی شود...   

 - عنوانش جزء‌ شعر نیست... و البته تابلو ِ که نیست... 

 

 

 

عزیز فراموش نشدنی من همه چیز مهم است

 

نه عزیز فراموش نشدنی من... مهم است و خیلی هم مهم است... اما می شود خود را به آن راه زد و دهان کج کرد و سوت زد و به راه خود ادامه داد... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است... هم قدرتش را دارم و هم نقشش را می توانم خوب بازی کنم... آنقدر خوب و بی احساس و سرد می توانم که آب هم از آب تکان نمی خورد... مثل همین لجبازی ات که شاید اولش واقعی باشد  اما آخرش فقط بازی است و بس... اما نه... من آدم اینگونه بودن نیستم... آدم این نقشها و آدم این بازی ها نیستم... فریاد می زنم و می گویم تمامش مهم است... فریاد می زنم که سرد بودن و خیس شدن و خسته شدن و آن تنهایی و آن بغض ته گلو مهم است و به همان مهمی که در آن لحظات در صندلی خود فرو رفته بودم و بی جهت به ساعت نگاه می کردم و وقتی همه رفتند با صدای بلند آن ترانه را بعد از مدتها زمزمه کردم... و یا شاید فریاد زدم... و از دردی به خود پیچیدم که روزی از نخواستن بر مصیبت بودم و امروز از خواستن مچاله می شوم... اما دم بر نمی آورم... که همیشگی من شده است و کسی را توان شنیدنش نیست...

 

نه عزیز گاه به گاه شده من... مهم است و حتی آن لج هم مهم است... حتی اگر مهم نباشد که می دانم ضررش تا به آسمان می رسد و چیزهایی تخریب می شود که دیگر ساختنشان غیر ممکن است... و اگر آن روز برسد می ترسم که از من چیزی نمانده باشد ، تو را نمی دانم...

 

نه عزیز نانوشته من... مهم است... و فکر هم نمی کنم که این یک نامه خیالیست به یک خواننده خیالی تر... که کار ما از این حرفها گذشته است هرچند گیرم هنوز به هیچ کجا نرسیده باشد... و نمی خواهم فکر کنم این نوشته از سر خوشی و در یک جای دنج کنار شومینه گرم نوشته شده است تا چیزی نوشته شده باشد و چیزی باشد برای خوانده شدن... نه فکر نمی کنم ... که می بینم حقیقتی از تو را در آن، که چنان واضح و حقیقی است که می توانم لمسش کنم... در آغوش گرفته و با تمام وجود ببوسمش ، بدون آنکه ترس لحظه ای بازی و فریب بودنش را به خود راه دهم... و برای همین است که می گویم تمامش مهم است...

 

نه عزیز همیشه آشنای من... مهم است... همه آنچه که نوشته ای مهم است... هر چند شاید بهتر باشد دهان کج کرد و پوزخندی زد و با خیال راحت گفت : مهم نیست... به جهنم... اما نمی شود... حتی نمی توان خود را به آن راه زد... که دیگر راهی نمانده است... که آنچه می بینم تمامش آسمان است و بی هیچ جای پای ثابتی... که یا باید در راه صعودش باشی و یا مرگ سقوطش را بپذیری... اما کاش می دانستی که همه چیز را می دانم... و کاش می شد که همه چیز را بدانی...

 

نه عزیز خسته من... مهم است و فریاد می زنم که مهم است... اما تو را به خاطر امروز نمی بخشم... که فرصتی را از من و از خودت گرفتی... که تمام ناگفته های نوشته قبلی و حدیثهای نا گفته پر ابهامش بدون آنکه فرصتی برای گفته شدنشان پیش آید ، مشمول زمان شدند و با همان سوز برفهایی که امروز به ناگاه بارید و به زمین نرسیدند فنا شدند...  و بی گفته شدن یا به خاطره پیوستند و یا روانه تاریخ شدند ، بی آنکه دیگر مهم باشد که اصلشان چه بوده است ، حتی اگر هزار فرصت دیگرپیش آید... که زمان همیشه در حال رفتن است ، بی ما و بدون ما... اما تنها نتیجه ای که داشت این بود که دیگر تمام مجاز تو را از من گرفت و بی فرصتی برای بازگشت به دیار عدم فرستاد... تو سکوتی را بر این دنیای مجازی پرهیاهو دیروز من تحمیل نمودی که دیگر مرا توان شکستنش نیست... هرچند که مانده باشم با هزار حرف ناگفته و هزار نانوشته ناخوانده دیگر...

 

نه عزیز بی قرار من... مهم است و فریاد می زنم که مهم است... اما تو را به خاطر امروز نمی بخشم... که تنها بخش باقیمانده از تمام صهبا را که دل به همین حضور گاه به گاهش و همین قدم زدنهایش و گفتگو های بی واسطه اش دلخوش بود را با لجبازی از من گرفتی... به لجی که خودت می گویی منصفانه است... اما من می گویم که راهش این نیست... و این راه به مقصود نمی رسد... که یک اشتباه کوچک همه چیز را می سوزاند... مانند امروز که سرد شد و خسته و بغضش اجازه نداد که به شب برسد...

 

مهم است... عزیز خفته من... مهم است... هرچند که حالا این منم و این دستهای خالی تر از همیشه... و اکنون این تو و این برهوت نیستی ات... پس دیگر آسوده باش و با آرامش بخواب... تا صبحی که می آید... اما مواظب صهبای آرامش من که اکنون پیش تو امانت است باش... او ازتنهایی این شبها می ترسد...

 

 

 

 

آنچه مرا دوباره دریای تصویر ساخت

 

گویی تمام تجسم من بود... گمشده روزی... که امروز زاده شد... در میان بیست و چهار مربع کوچک بی پایان... و آغاز نقش دیرین من... از پس هزاران سال جستجو... همچون نوشته ها... و روزی که آفرید دوباره مرا... امروز... تا مرا آغازی دوباره باشد... و بی پایانی یک راه... سراسر دریا...

 

 

 

 

گفتگوی هیچ نفره

 

بهش گفتم : کل چم

خندید و گفت : اِ...چه بامزه... حالا معنیش چی می شه؟...

گفتم : معنی... اگه معنی داشت ، که تو رو باهاش صدا نمی کردم...

 

 

 

 

 

ببوس نوزاد شیرین لحظه ها را

 

نیم نگاهت به گذشته... گذشته... و گوشه چشمت به آینده.... آینده... اما غرق می شوی در همین لحظات و با تمام وجود در آغوش می گیری این لحظات را با تمام بودنت که می دانی ، گذشته ها را فقط آینده های سقط شده می سازند و بس...

 

- برای روزهایی که به اجبار دیگرگونه می گذرند... گویی زندگی قواعدش را بی آنکه دانسته شود ، مو به مو دیکته می کند...