حقیقتم را انکار می کنم چون یوحنا در خروس‌خوان صبح

 

      گشوده ام لبهای بستۀ روزنامه را

      پس ازسالیان سال

      تا غرق شوم در آرامش دروغ هایش دوباره...

      دیرزمانیست که می دانم

      این حقیقت سخت من ٬ 

      آویخته از دوردستهای صلیب ٬

      محکوم است به بانگ فراموشی...

 

 

 

   فردا هرگز نمی آید

 

    لحظه هارا می نوشم

    تا جاری شود در من

    تمام ناتمام ابدیت تلخش...

    که می دانم

    این شراب نیامده را

    جز تشنگی

    هیچ زایشی نیست....

 

 

 

خدا هیچگاه به مجلس ختم من نمی آید

 

 

  هنوز نمرده ام

  ببین

  هنوز هم

  این قدمهایم نفس می کشند

  تمام این زمین را...

  و دست هایم

  بی هیچ لرزشی

  باز هم آبی آبی گشته اند.

  هنوز نمرده ام...

  تا بدانم

  این چشمان ملحد مانده بر این در بسته را

  کدام ایمان دوباره خواهد گشود...

 

 

 

    با که بگویم خویش را...

     غم ِ بی گریز ِهزاران سال، با من است

    که در یک قدمی مرگ  شیرین نشسته ام

    اما مانده ام هنوزدر حسرت مردنش...

    گویی همه چیز

    مهیای شدن است

    ومن از نبودن آن هیچ می ترسم

    و باز گویی می دانم

    که بودنش باید باشد

    با همه چیز

    و در نهایت بودن...

    غم ِ ناگزیر ِهزاران سال، با من است

    و من لب فروبسته

    هنوز این زندگی را بی وقفته تکرار می کنم

    با که بگویم این تلخی را

    که زندگی بر مدار شوم خویش می چرخد

    بی من

    و بی برای من

    وهجی می کند مرا

    از ترنم ترانه ای توخالی

    با آن سه حرف بی بازگشت همیشگی

    اما نمی نویسد مرا

    که می داند

    و می دانم که سهم من

    از تمام آن خلاصه ای بیش نیست

    فرو خفته اما

    در همان سه حرف ناگفتۀ انتهایی اش

    غم ِ بی رهایی هزار سال، با من است

    و با من می خواند

    ترانه تلخ مرگ آنکه می خواست خودش باشد...

    آنکه می خواست خودش باشد

    و تمام....

 

 

 

تلخی یک معصومیت از دست رفته

کنکاشی در چرایی تلخی شلغم

 

در زیر این آسمان... که برهنگی آبی اش... از افق تا افق... دریده می شود به گناهی ندانسته... و جایی در میان خواهشهای بی پاسخ... و لهیب نفسهای گرم این زمین... که برهوت لختش را... خراش داده اند... این قدمهای همیشه هرزه... همینجا... و درست در زیر این خاک نشسته به فتنه آتش... معصومیت تلخ یک شلغم... برای همیشه... بی هیچ آینده ای... از دست رفته... وگویی مرده است...

 

 

 

 

 

تمامش در یک دقیقه اتفاق افتاد

 

دستگیره در به آرامی چرخید و در بدون اینکه صدایی بدهد باز شد. مردی وارد شد و بدون اینکه چهره اش دیده شود، مستقیم به سمت یک تختخواب فلزی در انتهای اتاق که مردی بر روی آن خوابیده بود رفت. از جیب خود یک کارد تاشوی میوه خوری کوچک را بیرون آورد و باز نمود و به یکباره آن را در سینه برهنه مرد خفته فرو کرد... درست در قلب مرد... و بعد به سرعت دهان مرد را گرفت و مرد خفته پس از تقلای کوچکی بی آنکه هیچ فرصتی داشته باشد جان سپرد. مرد کلاهش را مرتب کرد و به آرامی به سمت در رفت و خارج شد... تمام اینها در یک دقیقه اتفاق افتاد... درست به اندازه شمردن از یک تا شصت...

 

 

- فیلم کوتاهی به مدت یک دقیقه ساخته رومن پولانسکی...

 
نانوشته های دوست نداشتنی
 
گفتم : یکی از این کشو های این میز  خالیه... اینم کلیدشه... بیا هرچی دوست داری بریز توش... اختیارش با خودته... هروقت دوست داشتی بیا... و هر چی دوست داشتی اونجا بذار... اصلا مال خودت... تا ابد...
گفت : جالبه... باشه... ببینم چی میشه...
تقریبا هر روز اومد و شروع کرد به پر کردن کشو میز... و هر روز یه چیزی با خودش مبی آورد و می ذاشت تو کشو... چیزایی که می ذاشت... همونجا می موندن و هر روز یه چیز جدیدی بهش اضافه می شد... اما هیچوقت ندیدم چیزی از اونجا برداره... یا جای چیزی رو عوض کنه... کشو میزه خیلی بزرگ بود و هیچوقت پر نمی شد... معمولا هم قبل از اینکه بذاردشون تو کشو نشونشون می داد و در موردش حرف می زدیم و بعد می رفت توی کشو میز و دیگه فراموش می شد... قرار نبود که همیشه بمونه... چون هر روز یه چیز تازه می اومد و یه گفتگوی تازه...
یه روز اومد و بدون اینکه چیزی بگه شروع کرد به خالی کردن کشو میز... نمی دونم چرا... چیزی نگفتم... حق داشت... چیزای خودش بود... و اختیارشون رو داشت...
گفتم : می خوای چیکارشون کنی...
گفت : می خوام بریزمشون دور...
گفتم : اینا مال گذشته است... خوب و بدشون تموم شده و رفته... بود و نبودشون هم تفاوتی نمی کنه... اما حالا که یه روزی اینجا بودن شاید بهتر باشه همینجا بمونن... به درد تو که نمی خورن... به درد هیچکس هم نمی خورن... اما گاهی وقتا که آدم گم می شه توی خودش... توی زندگیش... فراموش می کنه خودشو... می رسه به لحظه ای که داره ویرون می شه... درک لحظه ای که توش هست براش سخت می شه... کم میاره... قاطی می کنه... آینده داغونش می که... و داره مچاله می شه... اونوقته که می تونه کشو رو باز کنه و خودشو توش ببینه... خودشو پیدا کنه... اگه رسیده باشه به ته خط... می تونه از همین ها دوباره از نو شروع کنه... برگرده و یه بار دیگه خودشو زندگی کنه... بدونه که قبلن چی می خواسته... و اگه خوب بوده دوباره همونا رو بخواد... توی کشو می تونه تموم گذشته اش رو که یه روز فکر می کرد باید نابود بشه رو پیدا کنه... می فهمه که زیاد سخت گرفته بوده... اونجا چیزی رو پیدا می کنه که دنبالش می گشته... می فهمه که هر لحظه ای که می گذره... چه خوب باشه و چه بد گذشته و رفته... چه کشو پر باشه یا خالی شده باشه... اون لحظه ها دیگه بر نمی گردن... اون چیزی که باقی می مونه... خودشه... که با یه کشو خالی به نظر میاد جایی تداوم زندگی اش قطع شده... جای چیزی یه دفعه خالی شده باشه...
هر چیزی که مشمول زمان می شه و می گذره... می شه گذشته و خواه ناخواه می میره... نابود می شه... و اگه اثری ازش بمونه فقط اون چیزیه که تو ذهن مونده... بدون وابستگی به موجودیت اون چیزی که بوده...
چیزی نگفت... کشو رو خالی کرد... و قفل آن را هم عوض کرد... و کلیدش را جایی انداخت که حتی خودش هم نمی دونست کجاست... خیال خودش را راحت کرد...

می خواستم بگوم و گویی گفتم هر چند که ناگفته ماندنش را بیشتر دوست داشتم... که کاش به جای وقت گذاشتن و فکر کردن به این میز و به این کشو و این کلید... ذهنت رو متمرکز می کردی به چیزایی که قراره هر روز با خودت بیاری... مهم نیست که کجا می ذاریشون... مهم نیست که توی کدوم کشو . کدوم میز قرارشون می دی... مهم نیست که کلید باز کردن کشو رو خودت می دونی یا همه می دونن... مهم نیست که حالا که کلید کشو رو عوض کردی خیالت راحته که دیگه هیشکی سر اون کشو نمی ره... مهم نیست که همه چیزایی که اونجا می ذاری همه شون دیده می شن یا فقط اون آخریه... مهم نیست که حتی کی می بیندشون و کی نمی بیندشون... مهم نیست که من کی هستم... میز من کجاست... کشوی تو کجاست... مهم نیست که فردا سر این خونه و میز و کشو چی میاد... مهم نیست و به هیچ کس هم مربوط نیست... مهم نیست که جاش کجاست... فقط مهم اینه که چی هست... خودش چی هست... همین... کجا و چگونگی اش فقط حاشیه هست و بس... وقت تلف کردنه... فقط انرژی می گیره... و انگیزه رو به کشتن می ده... ذهن آدمو مشغول می کنه که به جای دیدن خود اون چیز به این فکر کنه که حالا کجاست... چرا آنجاست... چرا اینجاست... چرا آنجا نیست... چرا امروز هست... چرا فردا نیست... و هزار شاید و مگر و امای دیگر... و در این میان تنها چیزی که فنا می شود... همین چیزهای بی زبان درون کشو میز هستند که دیگرنه دیده می شوند و نه زنده می گردند و در هیاهوی این حاشیه ها گم می شوند و می میرند... مثل ما و به همراه مای ندانسته ما...
خسته ام و دلگیر اما گفتم تا دیگر به اینها فکر نکنم... و می دانم کشوی میزم را هیچگاه خالی نخواهم گذاشت... هیچوقت و در هیچ شرایطی... تو را نمی دانم...
 
 

 

 

عنوان مرده

 

کاش همیشه با آن چشمان خیره و آن سوال بی جواب ناگفته می ماندم و هیچ نمی گفتم...  اگر می گذاشتی...

اما گفتم :  که اینها تمام بهانه است... که آنچه آن روز این نگاه را زنده می ساخت... همۀ بی واسطه همین حضور بود... که می طپید از ازل تا ابد... و تمامش جاری می شد در نگاهی که بدون آن مردۀ پیش پا افتاده ای بیش نبود... غروب یک حضور بهانه ای بیش نیست... هر ستاره ای روزی می میرد... و این جستجو پایان یک اشتیاق است و مرثیه ای بر یک توهم... دانسته و ندانسته...

 

حال که این حضور... در پلیدی  این روزمره پوچ زندگی... به دست دانسته ات... و چشمان غافل ندانسته ام... به مرداب کتمان نشسته است... و براصرار نبودن مرده است... و دیگر نیازش نه در احساس است و نه بر تصویر چشمان... این جستجو بهانه ای بیش نیست... و نگاهی زنده از یک حضور مرده خواستن، جز پوششی بر حقیقت تلخ یک شکست چیز دیگری نیست...

 

کدام حضور... کدام نگاه زنده... آنچه که روزی خدای باور بود... و هنوز بر مرگ ِعادت ننشسته بود... حال در پیش چشمان ذهنت... خدایچه رو به مرگی بیش نیست... و دعای مرگ حضورش آرزویی اجابت شده ایست... کدام حضور... کدام نگاه زنده... که آنچه درچشمان مرده اش می بینی ، برق رو به خاموشی یک آگاهی تلخ است از مرگ باور دیروزهای تو... و گرنه این مرده را با آن نگاه زنده چه کار...

 

آنچه ، که روزی باید باشد...  و آنچه ، که روزی نباید باشد... زندگی به ظاهر پیچیده ما به همین سادگی است... و شاید به همین تلخی... و هر روز نوبت بی نوبت یکی از ماست... و آینده محتوم همه ما... جستجو کافیست... این فاجعه  بی آغاز رو به پایان است... دیگر یافته ام آن را... که تمام آنچه یک روز نیاز ما بود... وحضور چشمانش زندگی بخش ما... و خدای حاضر لحظه لحظه های ما... امروز بر خاکستر رو به باد بی نیازی است.... پس دیگر جستجو کافیست... از این مرده خفته در زیر خروار ها خاک نخواستن ٬ نگاه زنده ای هست نخواهد شد...

 

روزگاری که هر نگاه خیره ای... بی حضورش می مرد... و امروز که ستاره اشتیاقش... نشسته است بر حضیض تلخ یک پایان... و دیگر برای رویای دست نایافتنی ما آن شاهزادۀ همیشگی نیست... بر طبل پنهان بهانه بیهوده می کوبیم و سبزی این زندگی را بی رویش زنده اش می خواهیم... که از این شبح بی رمق ویران شده حاجت کاخ زندۀ زندگی خواستن ٬ محالی بیش نیست...

 

دیروز حضورش میهمان نگاه خسته بود... و امروز فراموش چشمان بسته... کاش همچنان بر آن سکوت خونین می ماندی و برویرانی این گفته ها نمی نشستی... کاش نمی گفتی... و می گذاشتی این چشمان خیره... تا ابد... در جستجوی آرامشی که در حضور چسبیده نگاه زنده ات تولد می یافت ، به انتظار می ماند... وبرمرگ جدایی حضورش نمی نشست...

 

کاش این حضور دیروز خوانده  و امروز ناخوانده ، بر این حقیقت به خاک مرگ نمی نشست... و بر این توهم می ماند که این نگاه زنده نیز.. که بودن تنهایش... ایده آل باور توست... همچون آن حضور سرزندۀ دیروز... روزی میهمان فراموشی نخواهد بود... و برای کشتنش در روز نخواستن... بهانۀ چسبیدۀ دیگری تولد نخواهد یافت...

 

کاش نمی گفتی... و می گذاشتی... بر توهم آنچه که بود یا نبود... می مردم... و به این جهنم کثیف حقیقت نمی رسیدم و نمی دانستم که قصرزندگی تمام گیسوهای بلند را... فقط یک چیز می سازد و بس... و باقی همه بهانه های به هم چسبیده ای بیش نیست... که روز مرگ جدایشان طلیعه مرگ ما نیز خواهد بود... 

 

کاش بگذاری برای همیشه بر این باور باشم که تو یکی از آن همه نبوده و نخواهی بود... آنچه که تمام خود را بر قمار اثباتش گذاشته ام...  

 

 

 

 

 

 مرگی که گفتنی نبود

 

  آمدی

  و نشستی در برابر من

  با رگهایی گشوده

  که به سخن آمده

  و لبریزبودند

  از دلشوره خونی که سراسرت بود .

  خستگی را

  خیره کردی درچشمانم ،

  اما هیچ نگفتی .

  گفتم :

  نگفته بودی

  کدام مرگت بود

  کاش می گفتی...

  و باز گفنم

  در سکوتی که سراسرم بود

  که مرگت هرچه بود

  و... هرچه بود...

  این... مرگت نبود....

  هنوز نشسته بودی

  با تنهایی این چشمان بسته

  که آرامش را

  ازچشمان خیره ام برای همیشه

  ربوده بودند...

  و هنوز هیچ نمی گفتی....

 

 

 

گفتگوی دو  کر و لال ِ مادرزاد

 

تو عاشق نوشتنی

و بیشتر از آن عاشق خواندن

تو را می نویسم سراسر

بخوان مرا تا ابد...

 

 

 

نمی دانم بر کدام صندلی خالی نشسته وخواهی مرد

 

بعد از ده دقیقه که سن توی یک نور قرمز خالی مانده بود... به آرامی از سمت چپ وارد شد و بی اینکه حرفی بزند رفت و جلوی تنها صندلی وسط سن ایستاد... همهمه سالن قطع شد و صدای خش خش بسته های خوراکی که مثل اینکه هیچوقت خیال تمام شدن نداشتن برای لحظه ای خفه شد... انگشتای شستش رو انداخت توی یقه پیراهنش ، محکم گرفتشون و کمی آورد به سمت جلو و در میان همهمه و صدای خش خش که صداشون دوباره شروع شده بود گفت : من به همان اندازه ای هستم که شما هستید... لبخندی زد و بدون اینکه پلک بزنه شروع کرد دکمه های پیراهنش رو به آرامی باز کردن... همه جا یکدفعه ساکت شد...

سرم روکج کردم و به تو که بر صندلی کناری ام نشسته بودی ،آهسته گفتم : فکر می کنم می شناسمش... قیافه اش آشناست... تو چی ؟... جوابی ندادی... مثل اینکه تو هم نفست تو سینه حبس بود...

صدای همهمه بالا گرفته بود و باز صدای خش خش خوارکی ها تو سالن شنیده می شد... حالا دیگه کاملا برهنه شده بود... و به آرامی یک قدم به عقب برداشت و روی صندلی نشست و بعد از بستن چشماش ، دیگه حرکتی نکرد....

نزدیک گوشت زمزمه کردم : سخته که آدم تمام وجودش را لحظه به لحظه برهنه کند و یک روز بفهمد که جز حماقت چیز دیگری از او نمی دیده اند... تو اینجور فکر نمی کنی ؟... باز جوابی ندادی... نمی دانستم محو تماشا بودی یا غرق تفکر...

صدای خنده اش در تمام سالن پیچید و در میان شلوغی همهمه و سرو صدا ها گم شد... ولی وقتی صدای شلیک گلوله ای تمام سالن رو پر کرد ، برای لحظه ای تمامی سرو صدا ها قطع شد... وناگهان صدای جیغ و داد و فریاد تماشاچی ها توی سالن پیچید... 

بی اختیار گفتم : حس خوبی نیست...بازی کردن واقعیت ِ خود خیانت بزرگی است... نظر تو چیست ؟... باز جوابی ندادی... برگشتم و چشمانم بر صندلی خالی ات خیره ماند... با خودم گفتم : شاید باید زودتر می شناختمش... وقتی که هنوز بازی را آغاز نکرده بودی... و کاش بودی و چیزی می گفتی....