پریا

 

پائین میز نورم نشسته و می خونه:

تموم این حرفا بهانه س    بهانه های عاشقانه س

اگه من از تو گره دارم       عاشقتم       همش بهانه س

 

می گیرم بغلم و حسابی لپشو میکشم. کلمه رو اصلاح نمی کنم . خودش یاد می گیره . وقتی که گله داشت .

 

 

     نمرۀ قرمزاز یک معلم خاموش   

 

       دیکته ناگزیرزندگی  

       و چوب تر تکرار آلبالویش...

       آمیخته در تلخی ناگفتۀ دردی  

       که هجی می کند

       همۀ آن سطرهای خالی را...

 

 

- زندگیست و چگونگیهایش.... قاعده های خودش را دارد هر چند بی قاعده برای ما... وقتی چیزی از زندگی شنیده نمی شود ٬ نوشتنش سخت تر می شود... درد ناگفته دردناک است... و ناشنیده دردناکتر...  

 

 

    

 

بانوی شرجی

 

سال های بوشهر هم  دیگر خاطرت نیست لابد

اما هیجان زده هستم آن قدر که یادت بیاید حتما:

2 کیلو متر اول جاده کناره لابلای گون ها یک جایی بین سایه های تیز تیزشان

می شد ببینی اش. تنهای تنهای تنها.

یک جفت چشم سیاه  .

یک شلیته پر چین بلند انگار نیلی.

یک چار قد اناری دور شبق مو های بافته اش

و مهمتر یک کوله بار بزرگ... خیلی بزرگ... خیلی...

کجا می رفت آن موقع صبح؟

چرا بر می گشت دوباره گرگ و میش غروب؟  

 

پ.ن: می شناسمش. گیرم کوله بارم سنگین تر....

 

فرانسیس این را هنوز برای تو می نویسم مثل همیشه.

 

- باید یه گزارش تصویری واقعی باشه از اتفاقی که مشاهده شده... که اینگونه نیست... یه گزارش تخیلیه برای کلاس فیلمنامه نویسی و قراره تمام ارجاعات تصویری آن به صورت غیر مستقیم به موضوع بپردازد... ببین چه جور شده...

 

 

سکه ای که هیچگاه نمی ایستد

 

از صدای افتادن یک سکه به درون کاسه طلایی رنگ و رفته به یکباره به خود می آید... چشمانش را باز می کند و به کاسه نگاه می کند... سکه درون کاسه چرخی می خورد و بی حرکت می ایستد... نگاهش از کفشهای واکس خورده ای که در برابرش ایستاده به سمت بالا حرکت می کند و وقتی به چهره مرد می رسد به یکباره متوجه چیزی می شود  ، به سرعت دستانش را بالا می آورد و شروع می کند به دعا خواندن و با نگاهش مرد را که به آرامی دور می شود ، دنبال می کند... کاسه را برمی دارد و به چند سکه درون آن نگاهی می اندازد... با انگشتش سکه ها را جابجا می کند... نگاهی به کودک خردسالش که در کنارش نشسته است می اندازد... یه یکباره دست مشت شده کودک را می گیرد و محکم فشار می دهد... صدای داد کودک در می آید... با شدت دست کودک را در بالای کاسه حرکت می دهد تا سرانجام سکه ای از درون دست کودک به داخل کاسه می افتد... دست کودک را رها می کند و با دستش ضربه محکمی به پشت سر کودک می زند... کودک از شدت ضربه به جلو خم می شود و وقتی به عقب بر می گردد با صدای بلند گریه می کند... بی تفاوت نگاهش را از کودک می گیرد و در حالی که لبخندی بر لب دارد ، چادرش را که از روی سرش افتاده است به روی سر می کشد... سکه دیگری به درون کاسه می افتد و همزمان با آن صدای زنی به گوش می رسد که چیزی می گوید و در همان حال سر کودک گریان را نوازش می کند... سرش را بالا می آورد تا برای زن دعایی بخواند که متوجه می شود زن در حال رفتن است... چیزی نمی گوید.. کمی در سر جایش جابجا می شود... یک پایش را بر روی زمین دراز می کند و تکان می دهد و بعد دوباره چهار زانو می نشیند... به ماشین قرمز رنگی که درست در برابرش در کنار خیابان پارک کرده است خیره می شود... از پشت شیشه پنجره ماشین دختر بچه خردسالی صورتش را به شیشه چسبانده است و به او زل زده است... چشمانش را برای دختر بچه گشاد می کند و دندانهایش را به او نشان می دهد... دختربچه به سرعت از پشت شیشه ماشین کنار می رود و خودش را درون صندلی پنهان می کند... ماشین به راه می افتد و می رود... صدای سکه ای که به درون کاسه می افتد او را به خود می آورد... دستش را به درون کیسه ای فرو می برد و دست مشت شده اش را در بالای قوطی کوچک حلبی روی زمین باز می کند... از درون قوطی حلبی و سوراخهای آن دود سفید رنگی خارج می شود... قوطی حلبی را از روی زمین بر می دارد و در هوا می چرخاند... و چیزهیی را زیر لب زمزمه می کند... کودک که مشغول بازیست به سرفه می افتد... و همانطور که سر جایش نشسته است خم می شود و چیزی را بر روی زمین در حال حرکت است را نگاه می کند... می خندد... و به سرعت دستش را دراز می کند و با انگشتانش آن را می گیرد و به سرعت در دهانش می گذارد... و ناگهان به یکباره با صدای بلند شروع به گریه می کند... زن قوطی حلبی را به زمین می گذارد ، سر کودک را می گیرد و سعی می کند با انگشتانش دهان کودک را باز کند...دستش را داخل دهان کودک می کند و از درون دهان  کودک سوسکی را بیرون می آورد و به سرعت به دور می اندازد... دستش را به گوشه چادرش می مالد و پاک می کند و ضربه محکم دیگری بر سر کودک می زند... صدای گریه کودک بلند تر می شود... زن وسایلش را جمع می کند و همانگونه که نشسته است خم می شود و عصایش را که به کرکره مغازه تکیه داده است را بر می دارد... می خواهد کاسه را بر دارد که ناگهان متوجه برق پوتینهایی می شود که در برابرش ایستاده اند... به روی خودش نمی آورد... به آرامی دستانش را بر روی زمین تکیه می دهد و ناگهان به یکباره از جا می پرد ، جیغی می کشد و شروع به دویدن می کند... مرد که لباس نظامی پوشیده است دنبالش می کند اما منصرف می شود و باز می گردد... جمعیت زیادی اطراف کودک حلقه زده اند... کودک همچنان بر روی زمین نشسته است و با صدای بلند گریه می کند... مردم راه را برای او باز می کنند...مرد نظامی خم می شود و نگاهی به عصا و وسایل جامانده می اندازد... کودک را از روی زمین بر میدارد... صدایی از درون جمعیت به گوش می رسد که می گوید : عجب مادری... بچه اش رو گذاشت و فرار کرد... مرد نظامی در حالی که کودک را بغل کرده است رویش را بر می گرداند ، به سمت رهگذر پوزخندی می زند... نوازش می کند  و به سمت ماشین می رود... کودک آرام می شود و دستانش را به سمت نور آبی و قرمز چراغ گردان ماشین دراز می کند و در حالی که می خندد  انگشتانش را برای گرفتن آنها در هوا باز و بسته می کند... 

 

 

 

 

 

اتفاق محتوم ِ نیفتادهً همیشگی

 

تکرار می شود.... تصویر به تصویرش... گویی سالهاست که ایستاده ام در جایی... میان تیرآهنها و دیوارهای نیمه ساخته یک ساختمان... و از آن ارتفاع پایین را می نگرم... تصور فاصله اش ممکن نیست... دور تر از هر چه که می اندیشم... همه کوچک می شوند... دور می شود و در یکدیگر محو می شوند... بیدار می شوم برای نفس کشیدن... و اینکه همه چیز همانگونه است که بوده است... هیچ اتفاقی نیفتاده است... و او نیز هنوز زنده است... باید زنده باشد... که نمرده است... اما همه نمی دانند... دستانم را بر روی صورتش می لغزانم... با خود می گویم که چشمانش را باز می کند... کاش هر اتفاقی افتاده باشد به جز این... می دانم که بازگشتی ندارد... و گزینه ای دیگر هم برایش متصور نیست... نمرده است... و همه نمی دانند... کنار دیوار نیمه ساخته می نشینم... دراز می کشم و مخفی می شوم... آن بالا تا چشم کار می کند آهن است و آهن... نه... من نه... فقط اگر چشمانش را باز کند... فقط همین... نمی خواهم همیشه خاطره این لحظه یاشم... در خواب... در بیداری... و هیچگاه نتوانم فراموش کنم... چشمانت را باز کن... من خواب هستم... زود بیدار خواهم شد... من اینجا نیستم... این آهنها و این دیوارها فقط تکرار می شوند... من در جایی دیگر با آرامش نشسته ام... گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است... هیچگاه اتفاقی نیفتاده است... خودم را مچاله می کنم در میان دیوارها و آهنها... دیگر دیده نمی شوم... برای همیشه... صدای پاهایشان از آن پایین می آید... تکرار می شود... و نزدیک و نزدیک تر می شوند... شاید هیچگاه چیزی نبینند... می آیند و می روند... همه می دانند و همه مرا جستجو می کنند... و تو هنوز چشمانت را بسته ای و من نمی توانم بپذیرم که چشمانت را هیچگاه نخواهی گشود... دروغ می گویند... اینها توهم است... مگر اتفاقی افتاده... من آن بالا ایستاده بودم... و خم شده بودم و نگاهم خیره مرکز آن دایره بود... همان دایره که در آغوش یک ستاره هشت پر گیر افتاده بود... و تا چشم کار می کرد... درخت کاج بود و کلاغ... همین... من آنجا بودم... و دستانم را بر لبه پنجره ستون کرده بودم... دایره زنده می شد و نزدیک و نزدیک تر می آمد... درختها و کلاغها همانجا مانده بودند... و ستاره هشت پر دستانش را گشوده بود... فقط همین... چشمانت را باز کن... هیچ اتفاقی نیفتاده... همه چیز مثل سابق است و من هیچگاه در تکرار این ساختمان نیمه ساخته گم نشده ام... اما چرا همه می دانند و همه می گو یند... و تو که باید چشمانت را باز کنی جایی در آن دوردستها ، در میان دایره و درختها و کلاغها نشسته ای و آوازت پر است از ستاره های هشت پری که آن روزها زاییده بودی... و تنها درختها و کلاغها شاهد بودند... و من می دانم که هیچ اتفاقی نیفتاده است... و این تکرار همیشگی نخواهد بود... تو چشمانت را باز خواهی کرد... و من این نشانه را جایی میان آهنها و دیوار های آن ساختمان مدفون خواهم کرد... چشمانت را باز کن و مرا بیدار کن...

 

 

 

 

 

خانه پدری ام ، آه.

سه شنبه

زیر طولانی آفتاب در خیابانی - که امتداد پیاده رو هایش

از مغازه آقای گرجستانی هم آنور تر می رود و 

پسر آقای صالحی هم که سبیل هایش کلفت ست و

صدایش هم کلفت ست و               

می تواند مادرش را بیمارستان مهر - که دولتی نیست و پرستارهایش گیره سر سبز دارند، بخواباند هم بلد نشده ته پیاده رو هایش را ، -

من میان صدای تق تق کفش هایم و

همین طور که به گلدان های شمعدانی خانه پدری ام می اندیشم و

مواظب هستم که داغیه کاسه آش روی دستم سنگینی نکند می روم

و می خواهم مادر را و گلی را که امروز آمده و چمدانش را توی فرودگاه دزدیده اند ببینم

و مادر که می فهمد چگونه تنهایی مثل یک آرزوی بزرگ یا شاید یک بچه معلول یا شوهری که زیر سرش بلند شده است ، آدم را بزرگ می کند .،

و آدم بزرگ به نظر مادر یعنی عمه خانم که غذاهایش همیشه جا می افتد و خوب روغن می اندازد ،

با خیال راحت نشسته ست و با گلی کاهو و سکنجبین می خورد

و هی نمی گوید شعله اجاق را پائین بکشم.

 

پ.ن:این خانه پدری تا آخر شب هم طول بکشد کسی نگران من نمی شود.

به فرانسیس

 

 داشتم شاعر می شدم شاید ،

و انگار یک نفر که نقاشی هایش خوب می شدند همیشه

و مثلا بلد بود آهنگ های خوب هم بزند با ساز ذهنی اش.

یا داشتم تکه گلی را می چرخاندم که بشود شبیه بهترین کاسه کوزه های دنیا.

من داشتم متولد می شدم دوباره

مدتها بعد از آن لحظه ای که گفته بودم "بله" و دنیا آمده بودم ،

دنیا آمده بودم و ساعت سه بار نواخته بود ( خوب یادم هست که چهار بار نبود).

داشتم انگار دختری می شدم دوباره که یک روز باد با خود برده بود .

من نگاه کردم و خطوط مقابل رد چشم هایم شکل گرفت و انگار کتاب ممنوعه ای را پیدا کرده باشم ٬آن تکه کاغذ مرموز را کشف می کردم که بوی تاریخ چند میلیون ساله دل انگیزی داشت و آدم را ، شاید حوا را ، می برد به نقطه شروع خاطره معطر دردناکشان.

لابلای صفحات کتابی که می دانستی دوستش دارم مثل هر دختری که همزادش را.

و ندانستی مثل تو ،

آن تکه کاغذ مرموز مثل یک شمع مشتعل نورانی تمام تاریکی را روشن کرد و خوبیش اینست که تا شب ذهنم آرام نمی گیرد وفکر می کند شاید سهراب خندیده بود آن گاه هایی که نوشدارو نمی رسید و عشق تمام نمی شد.

 

چرا نگاه نکردم.

 

پ.ن: گیرم لیلی آن تکه کاغذی که پیدا کردم از تو، ماه پیشانی توی قصه باشد. تو که اصلا چیزی نگفته ای . تو که اصلا نیستی که چیزی بگویی . من خیال می کنم که من. و شعر می گویم و چیز های دیگر . و به گمانم بابت خیال اجازه نمی گیرند که، ولی به حرمت ماه پیشانی ٬ خیالمان را حلال کن.

 

پ.ن فنی: بعضی جمله ها به سبک شعر های فروغ ست وجه تسمیه دارد به نظرم.   

     

     مُرده ‌ام  را آتشی باید همیشه...

 

      تبری برمی دارم...

      و تکه تکه می کنم سراسر زندگی را...

      کوچک و کوچک تر...

      آنگاه هزار فنجان چای می ریزم

      و در کنار اجاق تا ابد لم می دهم...

      دیگر برای هزار سال مرده بودن هیزم دارم...

      و آتشی که هیچگاه خاموشی اش نخواهد بود...

 

 

         - این زندگی که فقط سرد بود و بس