بداهه نویسی در شب چهارم اردیبهشت 

 

 

      قدم بر می دارم

      یک گام به آسمان٬

      و یک دنیا در پس ِ من...

      گام می گذارم بر سیاره ات

      هزارآسمان در پس ِ سر٬ 

      و یک دنیا با من...

 

 

 

 

    رسوایی  من‌واکسیدکرین 

 

 

      در این بسته  بر ریزترین  منفذ زندگی

      با آتشی که بی صدا ترین مرگ را می زاید

      نشسته ای ...

 

      و از لبهای ملتهب خاموشت

      نفس نفس ِ برهنه  

      می پیچد در سبز سبز این دشت گمنام.

 

      اکنون خفته ای

      درآغوش مشهور ترین زن شهر

      چونان جسدی به هیئت اولین روز تولد

      با چشمانی بسته

      ودرد ندانسته ای که آوازه اش

      می درد تا هزار ندیدة  از اجداد پدری و مادری را...

 

      گناهی نیست

      از این راز گشوده

      و کودکی نرسیده به ثانیه ودقیقه و ساعت

      که نیامده ورد سنگ و خاک و آسمان شده است

      و محتوم سرنوشت ناخواسته...

 

      اکنون خفته ای

      در آغوش مشهورترین زن شهر

      چونان نوزادی مانده در زمان

      در آرامشی که هیچگاه شکستنش نیست...

 

 

 

 

 

خدایی که تجربه می کند ما را در محصور مستطیل سبزش

 

می گویم:  

خدایا پس کی سوت پایان این زندگی را می زنی؟... مردیم از این بازی بی پایان.

می گوید:  

کدام بازی... کدام پایان... این زندگی سالهاست در آفساید یک تجربه مانده است...

 

 

 

 

 

  این روزها را فرزندی آبستن است  

 

      بگذارتا آینده بیاید

         و بداند

         که این روزها بی دلیل تاریک نشدند

         درست در روزی که خورشید زاییده شد...

      بگذارتا آینده بیاید

         وببیند

         که این سوخته در آتش

         روزگاری اندیشه ای آبی داشت

         درست در روزی که دریا زاییده شد...

     بگذار تا آینده بیاید

         شاید ببیند

         و شاید بداند...

     بگذار آن آینده ای که بی من زاییده خواهد شد،

         بیاید...

         ببیند...

         و بداند.

 

 

 

 

نامه وشته

 

پستچی بر در می کوبد... شاید نامه ای... یا بسته ای... یا شاید مثل همیشه هیچ نیاورده باشد... ایستاده باشد بر پشت در و با دستهای خالی خالی... هیچ هم که نیاورده باشد ٬ باز هم آمدنش غنیمتی است... دستهای خالی این پستچی که گهگاه بر این در همیشه بسته می کوبد ٬ تمام خاطرات را به خانه می آورد...

 

 

- این را در صندوق پستی گناهکاران انداخته بودند ٬ آوردیم اینجا ببینیم چه می گوید این نامه و پستچی و فرستنده اش... البته  با کمی تصحیح

 

 

خورشید در خود می سوخت

و گر گرفته بود از شرم زاییدن آن روز

و هیچکس ندانست

که تا خنکای لبهای آبی رود

به دوری نرسیدن فاصله بود

 

- ببین چه جوره... اگه چیزی به ذهنت رسید بنویس... شب خوش

 

 

 

خورشید در خود می سوخت

و گر گرفته بود از شرم زاییدن ِ

تابستانی

که شبیخون ِ بی رحم تشنگی بود

و تاول حضور ناخوانده اش

بر پای گریز

بوسه مرگ می زد...

و هیچکس نمی دانست

که تا خنکای  لمیده در زیر درخت

و سردی لبهای آبی حوض

به دوری نرسیدن فاصله بود....

 

 

 

 

 

کدام خدای نامرد خلق کرد بودن مرا

 

 

گویی هنوز هستم... بعد از یک دوره طولانی نبودگی مزخرف... که هر آدمی را تلف می کند... می پوساند و هدر می دهد... هیچ مشابهتی اما نیست... که  توهم  توهمی بیش نیست... این زندگی حقیقی تر و کوچک تر از آن است که بتوان برایش تخیلی متصور بود... هنوز هستم و هنوز تهران سرد می نوشم و در کوچه و پس کوچه های مرده اش پرسه می زنم... هنوز هستم چه بخواهم و چه نخواهم... که مرگ ، این تنها راه رهایی  نیز سالهاست از در این خانه گذشته است و ما نبوده به وقت آمدنش ، معلق همیشه این زندگی مانده ایم... می دانم که این ابدیت بی سرانجام اجبار شده به زندگی ما جهنم بشارت داده شده است که قبل از قیامت آمده است... این زندگی بی هدف را پایانی نیست... تنها می گویم که کدام خدای نامرد مرا خلق کرد و در این هزارتوی بی پایان به یکباره رها کرد؟... کدام خدای نامرد؟...

 

- ...

 

 

 

 

      شبیه به وقتی که خدا زندگی اش نیست

 

      هست  و یگانگی بی مانند

      داشته ها

      نه همچون زندگی

      و دست های شبیه به شبیه زنندگی

      همچون مارپیچ منحصر اشاره...

      هست و یگانگی بی مانند

      دیده ها

      نه همچون آدم

      و قالبی از آدمی بی بهشت و جهنم

      همچون سیاه و سفید بی بدیل نگاه...

      هست و یگانگی بی مانند

      گفته ها

      نه شبیه به هیچ

      و نه همانند همۀ پرهمهمۀ ممتد

      همچون سکوت

      و درست شبیه به وقتی که خدا زندگی اش نیست...

 

 

 

 

 نامه یه یک دانیال از طرف دخترک

 

- قبول کن که سخت است که آدم به خودش نامه بنویسد و بخواهد جانب اعتدال را هم در نظر داشته باشد... و حواسش به همه چیز هم باشد... با این حال نوشتم... و  نوشتن از نگاه دیگران در مورد خود. سخت است و جانکاه...

 

 

شاید باید بدانی که گاهی وقتها نمی توانی آنگونه که می خواهم باشی و فکر می کنم حتی آنگونه که خودت می خواهی... گاهی وقتها عکس العملهایت ، جوابهایت، و حتی سوال پرسیدن هایت آن چیزی نیست که می خواهم و دوست دارم که آنگونه باشد... گاهی وقتها از این همه دور بودن ، سرد بودن، و درونی بودن شخصیتت با آنکه می توانی نزدیک باشی٬ گرم باشی ، و بیرونی باشی ناراحت می شوم و در دل خودم غصه می خورم... گاهی وقتها نمی دانم که چرا نمی آیی و زنگ نمی زنی و احساس می کنم که هرگز به فکر من نیستی و فراموشم کرده ای و همه چیز را دروغ گفته ای... و بعضی وقتها نمی دانم اینهمه بودن و نزدیک بودن و حتی رساندن من به خانه و برگشتن اینهمه راه هزار مورد دیگر برای چیست... باور کن نمی دانم اینهمه نبودن و اینهمه بودنت برای چیست... گاهی وفتها فکر می کنم که داری بازی می کنی و هدفی ناشناخته و اسرار آمیز دار ی از اینهمه بودن و اینگونه بودنت و این است که می ترسم و گاهی وقتها فکر می کنم تو مقدس ترین و معصوم ترین و صادق ترین آدمی هستی که تا به حال دیده و شناخته ام... گاهی وقتها چنان حسی داری که فکر می کنم تا ابد با من می مانی ُ در بهترین حالتش... و گاهی وقتها چیزی می گویی یا حتی نمی گویی و من متوجه می شوم از روی حالات و رفتارت که برای یک لحظه دیگر که می آید برای همیشه رفته ای و مرا تنها گذاشته ای... گاهی وقتها از اینکه اینهمه با تو بوده ام و اینهمه خاطره ساخته ام می ترسم ٬ از اینکه یک روز این خاطرات ادامه نیابند و به هر دلیلی قطع شوند و نمی دانم با تمام این روزها و سالها که تو ، لحظه لحظه من شده بودی چگونه کنار بیایم و فراموش کنم... گاهی وقتها از آینده می ترسم... از آینده ای که در ادامه این گذشته نباشد... می فهمی... نامرد... آشغال... نمی دانی که حالا دارم اشک می ریزم... حق ندار ی زندگی من را تباه کنی... حق نداری کاری کنی که روزهای خوب من بد شود... حق نداری بد باشی یا خوب نباشی و مرا ناراحت و اذیت کنی... حق نداری حالا که می خواهم به تو تکیه کنی ، خالی کنی و مرا تنها بگذاری... با تمام اینها که گفتم فکر می کنم که اگر نباشی آب از آب هم تکان نمی خورد و خیلی زود همه چیز عادی می شود و خوب، انگار نه انگار که نبوده ای هیچوقت... من قوی تر از آن هستم که فکر می کنی و حتی فکر می کنم... گاهی می گویم تو همانی هستی که همیشه آمدنت در ذهنم تصویر و حک شده بوده است و گاهی می بینم که هیچ شباهتی با آنکه می اندیشیدم همیشگی من است نداری... گاهی می گویم تو هم یکی مثل تمام مرد ها هستی که حرفهای خوب می زنند اما وقتی به پای عمل می رسد از همه بدتر می شوندو تمام حرفهای خوبشان را فراموش می کنند و گاهی فکر می کنم که تو بهترین مردی هستی که یک زن می تواند با او باشد و بتواند فکر و اندیشه مستقل داشته باشد و خودش باشد بی آنکه زندگی اش را از دست بدهد... گاهی وقتها فکر می کنم که تو کی هستی و از من و زندگی من و حتی خانواده من چه می خواهی... برای چه اینهمه مدت مانده ای و خواسته ای که بمانم... در سر تو چه می گذرد... راست می گویی یا دروغ... آدم هستی یا مارمولک یا عوضی... کی هستی؟... کی هستی؟... با تمام این اما و اگرها و نداستنها و شکها و تردیدها ،می دانم که نمی خواهم بگویی که کیستی و چه می خواهی، فقط می خواهم که خودت باشی... همانی که می شناسم و دوستش دارم با تمام اطمینانم...

 

 - فکر می کنم ادامه دارد...

  

 

 

 

می گویندگی های یک روز برفی و شب حرفی

 

می گویند : بودن یک وظیفه واقعی به خواستن آن است و دیدن یک حس واقعی به نخواستن آن... که حس واقعی اگر باشد در هر شرایطی خود را بروز می دهد... نشت می کند ...نفود می کند... و تراوش... و رمین و زمان را آغشته می کند... اما هر زمان و هر گونه که خود بخواهد...

 

می گویند : کوشیده ام که سراسر احساس باشم و نه وظیفه... که نهایت وظیفه ابتدای احساس است و ابتدای وظیفه ٬ ویرانی نهایت احساس...

 

می گویند : سفیدی برف چشم را می زند... می پرسم : سیاهی شب چی ؟

 

می گویند : آنچه مهم است حضور است و تمام بهانه اش ٬ لمس ِ این بودن... و قرار نانوشته اش این است که اگر مرتب بود پریشانش کن با یک لمس و اگر پریشان ٬ مرتب کن با لمسی دیگر... آنچه مهم است حضور است و تمام بهانه اش ٬ لمس ِ این بودن...

 

 

  - بداهه نوشتم بی تامل اما گویی زیاد نوشته ام و یا شاید زیاده... هیچ کس نمی داند که این اسب وحشی تا به کجا خواهد رفت... شاید تا دشت سبز آرامش... شاید تا گیسوان پریشان باد...