مرد یخی

 

 

پی کدام جزیره سرگردان

یا جنگل متروک

یا فتح کدام قله آرامشی

آرزوی ملتهب سیالت را می نویسی

آهسته . هنوز . همیشه  .

 . . .

 

 

امیر راستی یه زانتیا خریده نقره ای . فرمونش سمت چپ ماشین قرار گرفته . صندلی کنار راننده رو به صندلی های عقب نصب شده و کولر ماشینش 10000 آبی آبساله که با پارتیشن 5 قسمت شده .من یه کوله 90 لیتری پر وسیله  رو ی صندلی عقب ماشین جا می دم و برادر خانوم امیر که دانشجوی ارشد رشته تصویر متحرکه شیشه عقب ماشین رو با تیغ موکت بری باز می کنه از همون جا وارد ماشین می شه و کنار کوله 90 لیتری به زور می شینه .  خانوم امیر در مورد  رانندگیش با یک فراری سی. 850 . دی. توضیح می ده  و من تمام مدت فکر می کنم  منزل قدیمیه مادر زن داماد آقای همکار برادر خانوم امیر این ور خیابان یخچال بود یا آن طرف که سی دی های ری نیم شده لایه سایه مادر رازی را می فروشن.  

 

 

پ.ن: قبل از خواب فقط یک لیوان شیر خوردم با پچ پچ.

               

 

      منتهی به آبی 

 

      گوشۀ لبهایم

      به یکباره می پرند

      در چشمانت آسمانی دیده اند شاید...

 

 

 

 

     جاده های خودخواسته بسته

 

      آبی اش به یکباره گم شد

      بی آنکه دیگرپیدایی اش باشد...

      درست وقتی که موهای خسته

      افسون ِ باد بودند

      و خالی ِ دستها پر از تردید.

      و شاید جاده خود خواسته بود

      که در انتها بسته باشد

      بسته...

      آبی اش به یکباره گم شد

      بی آنکه دیگر پیدایی اش باشد.

      و گویی دیگر

      دایره اش هیچگاه مماس خاطره نشد

      و چشمانش

      لمس لحظه های این روزهای نامرئی نگردید

      که آبی اش

      پرسه ابدی جاده های بی انتها بود

      و دیگر پیدایی اش نبود... 

 

 

 

تلقی زنانه

 

 

از جلو آئینه میاد میشینه  سر میز شام و میگه: از فردا باشگاه رو شروع می کنم وزنم زیاد شده باز.

چشمم به ته ریشه سه روزه اشه و فکر می کنم چه خوب حالا چند کیلو بیشتر تو رو دارم.

 

پ.ن: آقایی این وسط یا اون وسط یا گوشه کنار یا تو هر سوراخ سنبه ای کسی با کسی دعوا نداره. قبلن هم نداشته . نه؟

فرفره

 

هی نوع لایت مو هایم را عوض می کنم. کار پروین جان مثل سایه نیست .رنگ ساژ هایش خوب روی موهایم جواب نمی دهد.

برای مبل اتاق نشیمن روکش صورتی می دوزم . که خوب در نمی آید .

هی سرویس 48 پارچه سیلور نشان می کنم برای میز ناهارخوری سالن پذیرایی6 در 4.30 متری. 

هی میهمانی های بی سر و ته دوره راه می اندازم که در گرمای چای رژیمی تیر ماهی اش، بحث های مفصلی دارد پیرامون دستمال گردن شوهر نازی جون .

هی "کیمیاگر" می خوانم و "راز فال ورق".

هی تمرین های یوگا را جدی تر و سخت می کنم.

هی نگران می شوم  که جراحی سوم بینی ام را به اندازه کافی فانتزی نکرده باشد.

 

 

انگار کودک سه ساله ای بودم که عروسک پارچه ای بی شکلی را گم کرده باشم . امشب بالشم را بغل گرفته ام و دلم گریه می خواهد .

من زندگی ام را گم کردم .

من زندگی ام را می خواهم . 

هی زندگی من گم می شود .

 

 

      ناپرندگی و دغدغهً همیشگی مترسک زرد

 

 

      سپیدی حرف تازه ای نیست...

      دراین روزشبهای مردد بی رنگ بی فرجام؛

      و نه حتی گله ای ،  

      یا ناگفته ای بر زبان ِ بازبستۀ این دایره مکرر.

      هر چه هست

      پله پله خاکستری سقوطی است

      مقدر به هر نفس ،

      تا فراموشی بی اندیشه و تشویش ِ درد ِ یکبارۀ نیستی نا پرندگی ها؛

      و پوشالی دستهای مترسک زرد ِ تقدیر...

      گفتگویی باید

      نه اگر...

      زمزمه ای شاید

      یا نجوایی رها در باد

      تا ردپایی لرزان حتی

      ازشادیهای آبی آن روزها

      قرمز همیشه این پله ها باشد...

 

 

      - زندگی است دیگر و می گویند تمامش زاییده لرزانی ندانسته یک انگشت تلنگر...