به همین س ا د گ ی

چمدانم را روی تخت فرسوده ای که بوی بلوط دلپذیری داشت باز کردم . حوله سفری را بی به هم ریختگی وسایلم از روی کتاب ها براشتم . و قسم خوردم موهای خیسم غروب خورشید امروز از همین اتاق سپری می کنند. حمام محوطه کوچک آبی رنگی بود  و بوی گرم مرطوبی داشت . همین طور که انگشت هایم پر شدن وان زنگاری اش را دست می کشید . حواسم پی سر و صدای مسافران کافه کم رمق طبقه اول بود  که چای عصرانه  می خوردند. شاید  با کیکی ، سیگاری ، و خنده هایی گاه به گاه حتی، هتلدار تشویشم را تعبیر کرد که: راحت باشید هیچکدام بومی نیستند .

میان حجم آرام آب نفس می کشیدم و انگار همه شان مرده باشند ،صوتی نبود جز تک زمزمه های حواصیل نر و چکه های آب . و من گرم می شدم و اجازه دادم که گرمتر شوم و گرم تر و باز هم.

موهایم کنار نزدیک ترین نارنجی اتاق خشک می شد و من دوباره صداهایی می شنیدم که وسوسه ام می کرد به شور.

یادم هست که حس کرده بودم دیر می شود. با شتاب دستنوشته هایم و یک قلم که خوب خاطرم مانده جوهر آبی خوشرنگی داشت برداشتم و پله های فرتوت هتل را چنان که بی سابقه بود برایم، گذشتم و از سر سرای هتل گذشتم و از میان میز ها و صندلی های پر نگاه گذشتم و از آتش گرم شومینه گوشه کافه گذشتم و انگار که چیزی وحی شده باشد بر من یک راست و این بار آهسته و آرام به سمت گوشه خلوت کم نوری کشیده شدم که کبودی خیره کننده ای داشت و سخت به پیراهن یاسی ام می آمد و من سرشار از حس عاشق شدن بودم  و من منتظر بودم .

امشب زیر نور های نئون اتوبان چروک های خسته کنار چشماهایت را دیدم و می خواستم بپرسم از تو :که آن شبِ وسط های اردیبهشت تو هم منتظر معجزه ای بودی وقتی در آن گوشه خلوتِ کم نور که کبودی خیره کننده ای داشت برقِ چشمای سیاهم دلت را ربود؟ 

می خواستم بپرسم ولی پیشترش نگاهت را از جاده گرفته بودی و با چروک های خسته کنار چشمهایت به نگاهم لبخند زدی . و من یاد نگاه پر عطشی افتادم که یک شب اردیبهشتی با من رقصیده بود.

 

 

    بداهه نویسی در شب چهارم اردیبهشت 

 

 

      قدم بر می دارم

      یک گام به آسمان٬

      و یک دنیا در پس ِ من...

      گام می گذارم بر سیاره ات

      هزارآسمان در پس ِ سر٬ 

      و یک دنیا با من...