کاش همین جا باشی : پشت چشم های بسته ام حتی.

پ.ن: شب خوش

 

برای تو و همیشگی ات

 

می نویسم و می خواهم که :  همیشه باش... همیشه همیشگی باش... نه راست می گویی همیشه هم محدودیت دارد... همیشه زمان دارد... از یک زمان تا یک زمان... قبل و بعد دارد... اصلا باش... باش... ب... ا... ش... بدون قید زمان و مکان... بدون ابتدا و انهتا... مثل یک آوای نامفهوم ناشنیده ازلی... یا مثل یک صوت ناگفته ابدی... مثل تمام نوشته ها و شاید شبیه به تمام نانوشته ها... مثل یک لحظه بی انتهای بی پایان... شبیه به حس بی پایان لمس یک دست... مثل ماندگاری هیجان اولین بوسه... مثل بارانی که فقط یک بار و برای همیشه از شریعتی تا هفت تیر بارید... مثل سکوت کوهستان شم پلاغ که هر چند جای نشستن اش کم بود اما همیشه باقی ماند و هرگز نشکست ( خوب این نوشتن ما مثل اینکه دارد همینطور می آید و حتما می خواهد تا صبح تشابه پیدا کند برای کلمه همیشگی اما  فکر می کنم انگیزه  نوشتن زیاد است اما این روزها تمرکزش سخت است... و شاید به خوبی آنچه که می خواهم و می اندیشم نشود )... اصلا بی خیال تشابهات... بودن که شبیه هیچ چیز نیست... مثل خودش است... برای خودش... پس مثل تمام چیزهای خوب باش... نه... همان که اول نوشتم... اصلا باش... نه... بدون اصلا... فقط باش... نه... بدون فقط... باش... همین... باش... مثل خودت... مثل خدا... مثل خدا...

 

- قرار بر نوشتن نداشتم و بخشی از پیام پست پایینت بود... اما زیاد شد و فکر کردم که پست شود و توی صفحه بیاید خوب است... بداهه نوشته شده و فکر کردم بازنویسی نشود... هرچند که خیلی چیزها بود که می توانست در مابین جمله ها بیاید اما دلیل نیامدنشان در خود متن هست... باشد برای روزهای دیگر ( شبها)... تا همه چیز در بهترین خود خلق شود...


 

دست من اگر بود همان لابلای ماشین ها می ماندم. وسط هیاهوی لبهایت.

برای ماندنم "همیشه " حتی قید محدودی ست.

 

از زنانگی یک رویا  تا  تولد یک فنجان

 

زن بر صندلی دراز می کشد و انگشت اشاره اش را به سقف می دوزد... صدای نفسهای مکرر پنجره بر روسری قرمز می نشیند و بر گردن زن حلقه می شوند... به گره هزارم که می رسند زن میز را می بوسد... فنجان چای به یکباره می رقصد و بی وقفه می گرید... 

 

  

   - چیزی برای نوشتن و حتی پست در ذهن نبود... بعد از آن جمله : مرا بارانی آسمان است که بی وقفه می بارد٬ جمله ای تصویر شد که زن بر صندلی دراز می کشد... گفتم چرا؟... فکر کردم تا آخرش بروم ببینم به کجا می رسد... ماحصلش شد این نوشته زنانگی در رویا... 

 

مثل بارون اگه نباری....

پ.ن: کی فکرشو می کرد؟

 

باران امروز را دوست نداشتم:            بدون تو٬٬٬٬  بدون دست هایت ٬٬٬٬٬ و گونه هایی که خیس خیس بود بدون چشم هایت.

                                                                                                                                

 

 

لازم ست که بنویسم :

ذهنیت سیال دو ساله ای را  که  اندازه سفالینه 2000 ساله اجدادی ام گرانبها ست؟

حس ملتهب غریبه ای را که نمی دانم چند وقت ست فقط برای تو می بیند ، فقط برای تو می ماند؟

یا فقط جای خالی دست هایت را بنویسم که گونه ام را جا گذاشته اند؟

 

 

پ.ن: نوشتهه کاملا مثبته ها...خوب بخونیدش...

روی طناب راه رفتن را یاد نگرفته ام دوست دارم بیفتم اینور زندگی ، همانجا که روی گونه ام بماند دستی که می شناسمش.

تاریک شده

هنوز تنها هستم . هنوز منتظرم .

و دوباره انگار می ترسم.

گیرم یادم نیست کجا پنهان شده بودم

تو پیدا کن مرا.

 

کاش دست کم دست هایت را روی گونه ام جا می گذاشتی.

 

به فرانسیس:

می دانستی گرمی دست هایت جا مانده روی گونه ام؟

پ.ن:استثناءن این فرانسیس  یک مخاطب خاصه و خب همه هم می دونن ناخداست و نشون به اون نشون که ناهار کباب خورده اند امروز.