شیشه پنجره را باران شست؟

 

 

کجای کدام روز شانه خالی کردم؟

برای خواستن ام . نشان دادن ام . بودن ام . کدام راه  نرفته مانده ! بگو ؟

که نمی شود حرف بزنم دیگر . و می دانم حضور مبهمی حتی بس ام بود که حرف هایم را بگویم . اینکه می گویم حرف نه اینکه چیزهای مهمی باشندها!! نه. همین دغدغه های دخترانه ام . همین دلواپسی های سرشت خرداد ماهی ام . همین مثلن بد و بیراه هایم به م ه د ی .میر ش ف ا. هی....  به حم ید . سه را .بی. نمی دانم کی می شود مثلن برای 27 ام برنامه ریزی کنم؟ اصلا می شود دیگر؟ گاهی نمی فهمم پدری که می شناختم چشم ها و گوش ها و ، قلبش را کجای کدام روز جا گذاشته و اصلن جایشان امن هست آیا.

گفته بودم نمی توانم کودک بی پدرم را آرام کنم .کاش .....

 

شاید لکه ای هستم/ بودم  بر شیشه . بازیچه ی ظهر های تابستانت . و  نگاهت به آسمان است و باران و حیاط . 

 

گیرم دوباره گیر دادم و  اشتباه رفته ام و تو هم که زیر بار نمی روی و صبر کردن خوب است و من پاناروئید حاد دارم و همکاری نمی کنم و تو خوبی و من .... و نمی بینم و دختر بد ِ بی ادبِ بی تربیتی هستم . همه اش درست (جدی می گویم ها) ولی این را هم زیر سیبیلی قبول کنم که یک دنیا ی خیلی بزرگ حال دلم خوب نیست.

نظرات 2 + ارسال نظر
دخترک یکشنبه 23 تیر 1387 ساعت 00:31

نوشتن همیشه خوب است انگار و یادم رفته بود.

دانیال یکشنبه 23 تیر 1387 ساعت 00:57

همه چیز خوب و در سر جای خودش... باور کن... نه چیزی عوض شده و نه چیزی جا مانده... و نه نگاه به شوی دیگریست... شنیدن خوب است... حتی اگر سخت باشد و هزار گونه دیگر... برای من هستی و همیشگی هستی... فقط حواسمان باشد خودمان باشیم و ارزش این لحظه ها را بدانیم حتی اگر سخت شده باشند... دیر باشند یا زود... حواسمان باشد آنچه را که با جان کندن بدست آمده به زیر سوال نبریم... فراموش نکنیم که چه می خواستیم و چه می خواهیم...

دختر من بودنت با من
دختر من ماندنت با تو...

قرار هایی دارم با خودم... به خاطر آنچه که به آن پایبندم... و آنچه که در تمام این سالها دانسته ام از زندگی... مهم نیست که دیگران چه می گویند... و مهم نیست که نمی فهمند که زندگی هر انسانی با هر انسان دیگری متفاوت است... و دلمشغولی ها و خوبیها و بدیهای زندگی هیچکس شبیه دیگری نیست... آموخته ام که قاعده بازی شان رعایت شود و نه زندگی... و احترامی باشد همیشه به اندیشه شان و نگاهشان به زندگی حتی اگر متفاوت باشد و متضاد... کاش آنها نیز بدانند که خوشبختی و شادی هیچکس شبیه به دیگری نیست...

حرف بسیار است و اکنون زمان گفتن نیست... و قرار نیز... که آنچه که با مجاز واقعی گردد هیچگاه واقعی تر از مجاز نخواهد شد... چیزی که می بینم و اکنون باور شده است...

شب خوش دخترم... شیشه ات را که باران می شوید وجودت را دیدنی تر می کند و بودنت شفاف... بگذار غبار ها بروند...

نوشته را دوباره نمی خوانم باشد که بداهگی اش بماند برای آیندگان شاید بدانند در پشت این آرامش اکنون من که دیده می شود چه تلاطمی وجودم را چنگ می زند...



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد