بهانه نمی خواهد که

همین دلتنگیه لب پر شده

یعنی نازک شده ام.

 

 

 

گلدان های شمعدانی را دوست دارم . مسئولیت می آورند و هم اینکه کم ِ کم وقتی نبودم از غصه ام می میرند. مثل ماهی های توی تنگ آب.

بودنت همین طوری مهم است: صریح و ساده و وسیع.

 

 

 

بابت تلاش پدرانه امروزت خیلی ممنونم. نوشتم که بدانی حواسم هست. که تو معرکه ای حتی اگر صدایش را در نیاوری.

چاقو را برداشته ام

منتها نمی دانم برای خرد کردن سبزی یا خط خطی روی دستم.

می خواستم توی ماشین حسابی فکر کنم در مورد چیز هایی که دوست داشتم دختر های کناری ام آنقدر پچ پچ کردند که حواسم پرت شد.

یادمه خیلی کار ها بود که دلم می خواست انجام دهم: بچه که بودم می خواستم پرستار شوم. یک دوره ای ویر نقاشی داشتم. یک موقعی می خواستم پیانو بزنم. قبل ترش یک ترم عمران خوانده بودم . بعد ها فکر کرده بودم استعداد بازیگری دارم ولی فرصت نشد امتحان کنم. همیشه این دخترهای کناری ام انگار پچ پچ می کردند و حواسم پرت می شد.

 

    رسوایی  من‌واکسیدکرین 

 

 

      در این بسته  بر ریزترین  منفذ زندگی

      با آتشی که بی صدا ترین مرگ را می زاید

      نشسته ای ...

 

      و از لبهای ملتهب خاموشت

      نفس نفس ِ برهنه  

      می پیچد در سبز سبز این دشت گمنام.

 

      اکنون خفته ای

      درآغوش مشهور ترین زن شهر

      چونان جسدی به هیئت اولین روز تولد

      با چشمانی بسته

      ودرد ندانسته ای که آوازه اش

      می درد تا هزار ندیدة  از اجداد پدری و مادری را...

 

      گناهی نیست

      از این راز گشوده

      و کودکی نرسیده به ثانیه ودقیقه و ساعت

      که نیامده ورد سنگ و خاک و آسمان شده است

      و محتوم سرنوشت ناخواسته...

 

      اکنون خفته ای

      در آغوش مشهورترین زن شهر

      چونان نوزادی مانده در زمان

      در آرامشی که هیچگاه شکستنش نیست...

 

 

 

در زندگی بعدی ام می خواهم قاصدک باشم: سبک...و آرام ...و بی خیال... به نظرم زیاد درد ندارد.

 

 

 

پ.ن: می دانی چی دلم می خواست امشب : شانه ی مردانه ی صبوری که فقط های های گریه هایم را ٬ بماند دمی... من مشتاقانه به نوری خرسندم.

زمین سرد است .

گرم می شود .

همان دم که ببینمت.

و من از تنها فصل گرم زمین ایمان خواهم آورد برای تو .

دمی که ببینمت.

ببینمت...

ببینمت...

 

 

 

 

پ.ن: فقط می ترسم فاصله یک چیزهایی را برده باشد.

به فرانسیس دی دات هارتفیلد.

 

 

یک چیزهایی توی این خانه هست که بخاطرشان یک روز تو برمی گردی ... چیزهای کوچولویی مثل یک لیوان پایه بلند فرانسوی، یک پتوی چهار خانه آبی، یک ساعت جیبی ساخت کشور سوئیس ، یک قایق بادبانی چوبی که انگار اولین کاردستی دوران مدرسه ات بوده . به خاطر همین چیزهای ساده معمولی مثل روز برایم روشن است که برمی گردی و خوشحالم. نه بابت اینکه برمی گردی بابت اینکه آن روز جای خالی ام کنار خاطره های خالی ات توی ذوق می زند ، و توی خانه همه جاهایی که کنار  ِ نبودنت بودم درد دارد. و نفس های تنهایم توی خانه پیچیده . آن روز من حتما مدت هاست که مرده ام.آن روز نیستم .آن روز اما تو هستی . تو بدهکار هستی و آن قدر برای بودنت  دیر ست که چاره ای نداری جز اینکه بدهکار باشی. من مثل دختر کوچولو ها این بازی بازنده – بازنده را دوست دارم .

 

 

 

پ.ن:ناخدا این نامه مخاطب خاص ندارد ها. با آن فرانسیس بدجنس هستم. 

پ.ن:و نا خدای من - که دی وی دی دارد-  خیلی ماه و گل و عسل مربا می باشد گفته باشم. 

شبیه حس مادری

 

گفته بودم که با خاطره هایم رابطه دارم٬امروز بچه ای را بار دار بودم از نمی دانم کدامین خاطره مشترکمان.

 

 

 

پ.ن: الان داریم با هم حرف می زنیم و نشان به آن نشان که باد می آید و تو صدایت خیلی سر حال است و من خیلی خوشحال می شوم بابت خوشحالی تو ولی دلم تنگ شده را نمی شود یادم برود.

پ.ن:الان نوشتی که مواظب خودم باشم خیلی . هستم خیلی .دارم پی جوابی می گردم که با شامتان مزه بدهد. نفهمیدم چی سفارش دادید ولی کاش  سفارش مخصوصم را دوست داشته باشی.

پ.ن: الان دوباره داریم حرف می زنیم . چقدر وقتهایی که هی با هم حرف می زنیم خوب هستند. 

پ.ن: شبهایت معرکه. محشر. عالی.