امروز حتی سر حال هم بودی. خستگیت کمتر بود یعنی از یکی دو روز پیشترش. مسئله هارد را که با تطمیع ع.لی حل کردی و کار فرش.اد هم دیگه توی سرازیری افتاده. ولی ............... نمی دانم شاید کار روز های جهان.ی اذیت می کند . شاید وضیت شرکت به هم ریخته ات کرده. شاید ............. نمی دانم ولی لبخندت این روز ها خیلی غریبه شده با من. خندیدنت را نمی شناسم انگار و می ترسم. از تویی که دوست دارم ٬ می ترسم.

 

پ.ن ۱:تو موارد کاری درسته تو رئیسی ولی دلیل نمی شه رو من حساب نکنی. 

پ.ن ۲:حس می کنم شدم یه وصله ناجور.

پ.ن ۳:حواست به بابای من باشه . سپردمش به تو. مواظبش باش زیادِ زیادِ زیاد.

من و لای.کو پابرهنه در باران دویدیم. رقصیدیم.

لای.کو مرا بوسید.

لای.کو چهار ساله است.

 

 

پ.ن: می دانم که گاهی دلتنگی ها را نباید گفت ببخش که نمی توانم.

هی مانده بودم چه کرمیه  در این همیشه نویسی هایم. که خیلی هایش هم کنار هم چینی چند کلمه بی معنی بیشتر نیستند. بعد به ذهنم رسید که ننویسم اصلا. بعد می دانی ...................... نشد.................... یعنی این نوشته ها برای من خیلی چند منظوره است انگار:

به جای همه کار هایی که باید می کردم. همه حرف هایی که باید می زدم  و نمی شود هنوز. یعنی دست نداده است هنوز.

به جای یک شب به خیر ساده. یک دوستت دارم خشک و خالی. به جای تعارف یک فنجان چای تلخ همین حالا که گرم کاری. به جای خوردن یک املت ِ دو تایی.به جای یک دست که بزنم پشت شانه ات و بگویم : هی چطوری رفیق. به جای در رفتن از زیر بار اتوی پیراهنی که شسته ام. به جای اینکه بشینم و هی نق بزنم بابت حرف های رئیسم. به جای اینکه بشینم و گوش کنم به قابلیت هایی که همین امروز از نرم افزار محبوبت کشف کرده ای. به جای اینکه مثل بچه آدم همین نرم افزار محبوبت را یاد بگیرم . به جای اینکه همینطوری بی بهانه، بی ربط ، بی تعارف ، قربان صدقه ات بروم.

هی عالیجناب نویسنده این قصه را هر چقدر خواستی کشش بده . ما* فعلا صبرمان زیاد ست و جان به سر نمی شویم. ولی جان مادرت شخصیت های داستانمان را عوض نکن . اضافه و کم هم نشود در ضمن.  آخر قصه را هم خودت بهتر می دانی شبیه کدام عاشقانه ات بنویسی .فرقی نمی کند. فقط حتما این جمله :( سالهای سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند) را داشته باشد لطفن.

 

 

پ.ن بی ادبی: هی نویسنده پشت گوش انداز حالا تو هی جفتک بینداز . نوبت معلق زدن ما هم می شود

*: یعنی من و ناخدا

 

قلب عزیزم ٬ گاهی باور نمی کنم این همه قد کشیدنت را بعد از ۲۷ تیر ۸۵ .

گاهی کله ام از این همه حس دخترانه ات سوت می کشد. قلب عزیزم گاهی چشم هایم برایت می سوزد٬ گاهی به آن اتفاق ۳۳ ساله عزیز هم حسودیم می شود.

قلب عزیزم از صمیم کفش هایم خوشحالم این روز ها که کنار من هستی ٬ سرشاری از حس قشنگ دلبرانه ات.

اگر کمی زیبا بودم شاید امروز بی هوا تصمیم می گرفتم بشوم ز یبای خفته. آرامِ آرام همان نزدیکی های خانه تان٬  چشم هایم را می بستم و به اشتیاق بوسه ای منتظر می ماندم.

انتظارش تاهمیشه هم که طول می کشید٬ روزهای بی تو بودن فقط و فقط یک خواب بود. یک خواب بد.   

 

به فرانسیس

 

 

همیشه یک عالمه شوق دارم برای شروع یک خانه تکانی مفصل و اساسی . همه کمد و کشو وسوراخ و سنبه ها را می ریزم بیرون. تصمیم می گیرم تکه کاغذ های خط خطی را یکی یکی بررسی کنم و اضافی ها را بریزم دور هیچ سالی به کاغذ هشتم نرسیدم و عید می آید و دیگر دل و دماغ خانه تکانی ندارم .

قدم های کسی در قلب من می کوبد. و دلم آشوب می شود .

 

 

ها.یده :

نه من تو رو واسه خودم، نه از سر هوس می‌خوام
عمر دوباره‌ی منی، تو رو واسه نفس می‌خوام.

فکر می کنم به تو

به خودم

که چه بی تو ام.

 

  این روزها را فرزندی آبستن است  

 

      بگذارتا آینده بیاید

         و بداند

         که این روزها بی دلیل تاریک نشدند

         درست در روزی که خورشید زاییده شد...

      بگذارتا آینده بیاید

         وببیند

         که این سوخته در آتش

         روزگاری اندیشه ای آبی داشت

         درست در روزی که دریا زاییده شد...

     بگذار تا آینده بیاید

         شاید ببیند

         و شاید بداند...

     بگذار آن آینده ای که بی من زاییده خواهد شد،

         بیاید...

         ببیند...

         و بداند.